سرزمین نوروز

دراین تارنما،مجموعه اشعار تالشی و فارسی، مقاله ها و طنز نوشته ها، اثر رضا نعمتی کرفکوهی ارائه میگردد.

سرزمین نوروز

دراین تارنما،مجموعه اشعار تالشی و فارسی، مقاله ها و طنز نوشته ها، اثر رضا نعمتی کرفکوهی ارائه میگردد.

دریا آوی را چم برایه!

دریا ایچلَه آوی را چِم بَرایَه!

 

بیخودی شو آسمون چمه دیلی دوع

کافَری دیمَه کو مسَلمون چه کره؟!

 

دریا ایچلَه آوی را چِم بَرایَه!

خشکَه سوتَه کوه مینَه روخون چه کره؟!

 

دریا نِوینی بیگا گینَه خشک آبَه؟!

خشکَه دریا را موج وطیفون چه کره؟!

 

بیزه بشه مَردَه شوری خبر آکَه!

روبه قبلَه را دَوا دَرمون چه کره؟!

 

دَس به سفرَه بَره یو مشت به پیشینی!

اَنِشتا اشکَمی را ایمون چه کره؟!

 

سَنّاری گِره صد جیگا اَنگل ژَنه!

خاشَه آلیسی کَع دِه میمون چه کره؟!

 

شالینَه وا بتیل اسپَه نَه وا بیگِه!!

کَی خدا مِردی دِه ام سامون چه کره؟!

 

عَزَبی بِختَرَه دا دَدَه دوئَه یِن!

کَع زماء را حَربَه وفرمون چه کره؟!

 

زَمونَه روستَم یون خومارَه یون نَشَه!

هم کیشتی سرا دِه پَلَوون چه کره؟!

 

چمه دیلی غرصَه آبَه سِه مَن پالون!

بغض بَه لوکی را آه وفیقون چه کره؟!

----------------------------------

کرج – 20 مهر 1393 – نعمتی کرفکوهی(خله لون)

بادرود به روان زنده یاد شیون فومنی که این قطعه را با تأسی از شعرگیلکی « کافرراسته»ی ایشان، ابیاتی را از گیلکی به تالشی برگردانده ام. روحش شاد ویادش گرامی باد.


معانی ابیات:

بیخودی میرود سوی آسمان آه دلم

در سمت و سو ی کافر مسلمان چه میکند


دریا برای یک قطره آب چشم به راه است!

در میان کوه خشک وسوخته رودخانه چه میکند


نمی بینی آب دریا خالی شده است

برای دریای خشک شده  موج وطوفان چه میکند


پاشو برو مرده شور را خبر کن

شخص در حال مردن را دارو ودرمان چه میکند


دست بر سفره طعامت دارد ومشت به پیشانی ات میزند

در شکم گرسنه  ایمان چه می کند


سنّاری( یکدهم ریال) را صدجا گره میزندوقایم میکند

خانه ی شخص ندار و گرسنه (استخوان لیس!) مهمان چه میکند


به روباه میگوید بدو  به سگ هم میگوید بگیر

کدخدا مردی در این سامان چه میکند


مجردی بهتراست تا زنی که پدر بخواهد برای پسرش بگیرد

برای داماد سرخونه دستور وفرمان چه میکند


رستمِ این زمانه یا خمار است یا نشه!

در این سرا و میدان کشتی گیری، پهلوان چه میکند


غصه ی دلم به سنگینی سه من پالان شده است

درگلوی بغض گرفته ناله وافغان چه میکند

گفتگوهای تنهایی در امتداد دوستی

 در امتداد دوست و دوستی
قسمت اول : دوست کیست ؟ دوستی چیست ؟

رضانعمتی کرفکوهی

بنام خداوند سخن در زبان آفرین

به پیروی از استاد سخنم دکتر شریعتی ،روحم را قطره قطره میکنم وهر قطره اش را در قلمم میریزم وهمانند خدای خودم به آن سوگند یاد میکنم که با قلمم فقط انشای خودم را بنویسم و نه دیکته ی دیگران را !
گویند آب نطلبیده مراد است واین نوشتارهمانند جرعه ایست چکیده از چشمه زلال دلم.شاید بتوان جلوی چشمی دیوار کشید ودهانی را بست ولبانی را به هم دوخت. ولی  جلوی دوست داشتن را نمیتوان گرفت.در پیرامون دل، نمیتوان حصارکشید.

دل بقول استاد مطهری، "آن تکه گوشتی نیست که درمیان قفسه سینه قراردارد".دل برای خودش جدا چشم دارد، گوش دارد.شنونده ونگاه کننده ونگارنده است.مینویسد ونوشته اش،همانی است که ما به آن می گوییم دل نوشته.

این نگارش بی آلایش،باقلمی ساده وروان وبدون بکار بردن کلمات پرطمطراق،یک دلنوشته است. به دل که نمیتوان دستورداد چگونه بنویسد.دل سبک نگارش خاص خودش را دارد.حال توبه آن بگو انشاست چه مانعی دارد؟.مهم این است که این انشاء چه میخواهد بگوید.

این انشاء همانند آب نطلبیده یست که تو میتوانی از دستم بگیری وبنوشی یا نگیری وننوشی.ویا با ظرفش پرتش کنی.بهرحال این جرعه، جرعه ی مهروصفا ودوستی است چرا؟

چون دوست داشتن، پیغمبر روح من است وبه روحم می آموزد، که باید دوست بدارم، خدایم را، انسانیت را، بشریت را،بودن را، بودنم را، بودن تورا، دیدن تو را، وبا تو گفتن وبا توشنیدن را.

رحمت بر آن پیامبری که اساس آیینش مهرودوستیست وبر اساس دوست داشتن است،که بشریت را به بازگشت به خویشتن خویش و فطرت ذاتی اش دعوت میکند.بازگشت به خویشتن یعنی بازگشت به مبدأ دوستی،بازگشت به خدا. 

 فقط اوست که میتواند مارا از منفی بی نهایت به مثبت بی نهایت سوق دهد وبه من وتو معنا ومفهوم اندرونی ببخشد، تا در تفکر مادی خودمان نپوسیم .

درذهن وتخیلاتی که فرض میکنیم گنجینه دانش درش داریم نتنیم، چون هرچه قدربخواهیم بتنیم نهایت خودمان درآن محو میشویم.به کرم پیله میماند رذالت پیشه در منصب/که تا پوشد قبا ابریشمی گم میکند خودرا.

پس درمرحله اول فقط اوست که دوست حقیقی و واقعی ماست زیرا او از درونمان باخبراست وبه راحتی میتواند اگر به دوستی با او پایبند باشیم ودست دوستی اش را در خود کوتا نکنیم واز او کمک دوستانه بخواهیم کمکمان کند ودرون مان را تغییربدهد.

یا محول الحول والاحوال. وحال مارا متحول سازد.

پس برای اینکه در خود گم نشویم وهمه خوبی و تفکرات نیک را فقط از آن خود ندانیم وبه خود بفهمانیم که فقط این من نیستم که همه چبزمی فهمم بلکه کسانی دیگر هم هستند که صاحب نظرو اندیشه اند. در این گیرودار ما حتما به دوست وراهنما نیاز داریم وآن دوست در درجه اول همان خالق ماست. اودوست ماست چرا ؟

چون مارا با اراده خودش آفریده سپس بر خود بالیده. خوشحال شده وبرخود آفرین گفته. بعداز اینکه مارا وارد کره خاکی کرده باز به فکرمان هست که به نیستی وپستی نگرویم. از میان خودمان برای ما رهنمایانی برگزیده تا حافظ ونگهبان اندیشه وهدایتگران افکارمان باشند.

پس دوستان ما دراین مرحله هم آنانی اند که از سوی بالاترین دوستمان یعنی خدا، دارند در حق ما دوستی ومهرورزی به عمل می آورند. پیامبران به راستی وجدانهای بیدار زمانند. حال گرچه امروز حضور فیزیکی ندارند،ولی نقش بیداری وبیدار کردن و دوستی ومهرورزی آنان را وارثان وجانشینانشان در حق ما ایفا میکنند.

اینکه این دوستان کیانند، باید به سخن آخرین حلقه ی سلسله ی پیام آوران مهرودوستی وهدایت، گوش فرا داد که گفت/دانشمندان امت من ازپیامبران بنی اسرائیل برترند. سخن ساده ای نیست،خیلی معنا ومفهوم دراین سخن هست.

پیامبرانی که ارتباط مستقیم با خداوند دارند چگونه منزلت شان کمتراز علمای امتی است که ارتباط مستقیم با خداوند ندارند؟! مگرنه که این سخن پیامبرحکایت ازبرتری قدرت اندیشه و تفکررا میرساند.این همان است که یکساعت تفکربرابراست با هفتاد سال عبادت.

این عالمان ودانشمندان صرفا فقیهان نیستند،سایردانشمندان در رشته ها و تخصصهای دیگر را هم شامل می شوند،که دردل این دایره در پیرامون نطقه پرگار وجود، همانند ستارگانی اند که در اطراف ماه میدرخشند. بنابراین کسی که دارای دانش است ودارای فهم وشناخت ومعرفت است وخودش را از امت پیامبرش میداند، یقینا او دوست ماست.

زیرا او هم میخواهد مارا به آن فهمی برساند ک پیامبران و اسلاف گذشته شان این کار را کرده اند.اینان همواره وجدان بیدار زمان خویشند وتلنگر زنان راستین و واقعی هم اینانند که با تلنگرشان میخواهند بیدارمان کنند،هوشیارمان کنند تا راه را گم نکنیم.وخود را در پرتگاه سقوط به دره کبر وخود بینی قرارندهیم.

این دوستان واقعی انسانیت وبشریت میخواهند مارا سوار بر مرکب رهوار نمایند تابه سلامت به مقصد برسیم. سوارشدن بر اسب چموش همان و پرت شدن دراعماق دره نیستی همان. پس کیانند که به ما مرکب رهوار را نشان میدهند؟ آیا به غیر از اندیشمندان مکتب دیانت و معنویت کسان دیگری را هم سراغ داریم؟

شاید افراد با دانش و با وجدانی هم باشند، که خارج از این مدارند. ولی آنان وجدانشان بیدارنیست.چرا بیدار نیست؟ برای اینکه ازمبداء هستی وآفرینش دوستی بیخبرند.خودشان رانشناخته و از درون خویش شناختی ندارند.هرگزبرای سیرو سیاحت به اندرون خود پا ننهاده اند وبه عرفان نیندیشیده اند. عشق ودوستی را فقط زمینی می بینند.

ولی با این حال میخواهند به جنگ درونی وروانی ما بیایند.ومارا ازدرون وروان تغییر بدهند.

درون یعنی چه؟ یعنی ذات،یعنی معنا.یعنی روح وروان .این تفکر بیرون نگر وصرفا بیرون بین که هیچ سروکاری با معنا و درون ندارد واصلا برای آن وجود خارجی قائل نیست حالا برای چه میخواهد به درون ما وارد بشود؟

دردرون ما به جنگ چه چیزی میخواهد برود؟

می پندارند که دوست بشریتند وبه خیال خودشان وجدان بیدار زمانه ، میخواهند مارا از درون دوباره بسازند.چه میخواهند بسازند؟ هران چیزی که خودشان میخواهند نه آن چیزی که نیاز بشریت است.و این همان نقطه تقابل است بین دوستان واقعی وهدایت کننده و دوستان دورغین وگمراه کننده. چرا؟

چون درون گرایی ودرون سازی نخست در مکتب دینی خودمان بیان شده ودر قرآن به عنوان تزکیه نفس آمده است. یزکیعهم ویعلم هم الکتاب والحکمه.

یعنی اول پاکسازی ظرف سپس ریختن مظروف.وجودت را اول بایداز آلودکی پاک کنی بعد علم را به آن وارد کنی.بنابراین، آیه به ما میگوید صرف داشتن علم، کافی نیست چرا؟

چون نجات بخش نیست. نجات بخش که نیست، بلکه داشتن علم برای کسانی که دارای تزکیه نفس نیستند وجودشان برای بشریت خطرناک است.

زیرا اگرراه بلدی وراه نشانی بخواهد راه مستقیم ودر امتداد دوستی را به آنان نشان بدهد خشمگین شده و با همان سلاح علم، به او شلیک میکنند.

بنابراین به علم رسیدن هدف نیست بلکه به ایمان رسیدن هدف است.

شهید مطهری در این باب میگوید،علم زیبایی عقل است.از منظر ایشان اصل ومبنا، عقل است نه علم.علم فقط به عقل زیبایی میبخشد.بنابراین دوستان ما انسانهایی اند که عقل گرایند نه علم گرا.

تزکیه نفس عامل دوستی بین افراد یک جامعه است بین کانون خانواده است .

آن علم روانشناسی که ریشه در مکاتب غیر دینی دارد هرگز نمی تواند به تنهایی مشکل گشای مشکل روانی جامعه ی بشریت باشد.در همین جامعه ما الان می بینیم دکترهای روان شناس وروان پزشک دارند مثلا برای دو زوج جوان که ظاهرا باهم اختلاف پیدا کرده اند، کلاس مشاوره میگذارند.

این دو بعد از چندین جلسه مشاوره از دم دردرمانگاه که درمی آیند خوشحال دستشان را در دست هم میدهند و به خانه برمیگردند.

ولی دیری نمی پاید که باز جنگ ودعوایشان شروع میشود. این به آن میگوید تو مرا درک نمی کنی ،آن به این میگوید تو مرا درک نمی کنی. ما برای هم نیستیم وصله هم نیستیم وبا توهماتی که در ذهنشان پیدا میشود بازاز هم متنفر میشوند.چرا؟

دلیلش این است این دو ازآموزه های معنوی ودینی آگاهی ندارند.آن روانشناس فقط بر اساس یک سری دانستنیهای علوم انسانی مغرب زمین یا مشرق زمین برای اینان سخن گفته است پیداست که آن آموزه ها، بدون در نظر گرفتن آموزه ای دینی و معنویت اثربخش نخواهد بود.

ولی پزشکی که معتقد به معنویت و دعا ونیایش است میگوید تو دارو های مرا با توکل بر خدا مصرف کن انشاءالله بهبودی پیدا میکنی.مطمئنا این جمله ی آخرش تاثیرش بسیار بیشتر از خود داروها و سایر دستورهایش خواهد بود وتجربه بارها این را نشان داده است.

روزگاری بود که عروس وداماد ها برای خوشبختی شان در جوار امامزاده ها میرفتند وشمع روشن میکردند.اینکارها خیلی در استوار ماندن بنای زندگی زناشوی زوج تاثیر گذارتر بود تا گفتار درمانی علمی  دکترهای روانشناس امروزی. چرا آموزه های دینی تاثیرش بیشتر ازآموزه های علمی غیر دینی است؟ زیرا آن آموزه ها سرچشمه اش مهرو دوستی یا همان هستی است.

علم بشر نیست.علمیست که برای بشرتنزیل شده است.ازمبدأ وحدت ودوستی به مقصد اندیشه متکثر آدمیان فرود آمده است.این اساس دوستی است که اگرما با مبدأ وحدت ودوستی آشنا نباشیم دوستی هایمان خواسته یا ناخواسته به دشمنی در بین مان  تبدیل میشود.

این بحث در آینده با متدهای دوستی در روابط اجتماعی ادامه خواهد یافت.

مهمان نا خوانده

مهمان نا خوانده (پائیز)

-------------------------

زندگی را در مسیر پرواز بلبل به باغ

باید جست .

شادی ها را از اندرون خویش

باید یافت .

و به امید بهارو رنگ سبزش

باید زیست .

چه کنم که گوشم از ازل ،

عادتی بس دیرینه دارد .

هر دم

با سرود مرغان باغ شادی ها .

آری من از تبار سبز وصالم .

بیزار از انجمن زرد هجرانها .

حکایت بوم و کلاغ ،

زخمة دلتنگی ها .

قصه ی بلبل و باغ

نغمه ی زندگی هاست .

در فصل زرد افسردگی ها ،

دلتنگی ها ،

دل پریشان از جدایی بلبل و باغ .

مشمئز از قارقارک شعر کلاغ .

مضطرب از نگاه شوم بوف .

هولناک از نوای ناقوسی شوم .

و چه تلخ می نوازد

آهنگ مرگ را

در این وادی ها .

و تلخ تر از آن بهاری را دیدن ،

که در کمین شبیخون زرد پاییز است .

آری باید پاییز را تحمل کرد .

چاره ای نیست

به میزبانیش باید ماند .

ولی نه ! نه !

من از ازل با بهار ،

پیمانی چون به رنگ سبز بسته ام .

هرگز بر سر سفره زردش

نخواهم نشست .

پا ﺋیز خود مهمانیست ناخوانده .

که رها وردش

از پس زرد خزان .

سیاهی فصل شتاست .

آری

به مهمانی سفره سبز بهار باید رفت . 

به امید بهار

و رنگ سبزش باید زیست .

( رضا نعمتی کرفکوهی)