سرزمین نوروز

دراین تارنما،مجموعه اشعار تالشی و فارسی، مقاله ها و طنز نوشته ها، اثر رضا نعمتی کرفکوهی ارائه میگردد.

سرزمین نوروز

دراین تارنما،مجموعه اشعار تالشی و فارسی، مقاله ها و طنز نوشته ها، اثر رضا نعمتی کرفکوهی ارائه میگردد.

در جستجوی میراث مادری (2)


در جستجوی میراث مادری (2)

ادامه مقاله را میخواهم با یک خاطره آغازکنم و به پایان برسانم وآن اینکه:

غروب یک روز پاییزی باتفاق بروبچه ها ومادرم،به منزل یکی از اقوام خویش، ( دختر تنها عمه ی مرحومم) در یکی از روستاهای تالش نشین رفته بودیم. بعداز سلام واحوالپرسی وتحویل گرفتن وبشین بفرماوآداب میزبانی بجا آوردن وگرم صحبت شدن، دخترعمه ما "مریم خانوم" به زبان تالشی به پسر شانزده ساله اش گفت، "زوئه قربون بشه أ سنگه خالی (1) صوندوخی پشتی کومرا بوأ بینه شام سیا قاتقته ای ساتع". ( قربان پسرم بروم برو آن تخته سنگ گرد را که پشت صندوق خانه به دیوار تکیه داده شده را برایم بیارتا باهاش گردو بسابم و فسنجون درست کنم)

بعد به دختر شش ساله اش که یک دست لباس محلی تالشی خوش قواره هم برتنش داشت، با زبان فارسی بهش گفت، گلدسته جانم؟ ملوسکم؟! الهی مامان فداتشه! توهم برو آن سنگ گرده که مامان باهاش گردو میشکنه رو واسه مامانی بیار.

گل دسته ی ملوسک هم با عجله دوید از پستوی اتاق سنگ مربوطه را پیدا کرد وآورد. همینکه خواست آن را بدست مامانش که در کنار <سنگه خال> نشسته بود بده، ناگهان سنگه از دستش افتاد وخورد به لبه سنگه خال وگوشه آنرا شکست.

مریم خانوم داری! با شیون وزاری دودستانش رامحکم کوبید برسرش وبرسر گلدسته ی کوچولویش دادوهوارراه انداخت وگفت، می دونی چکارکردی؟! این سنگه خال یادگار مادربزرگم بود ای وای!!  زدی شکوندیش؟!.

من هم که همواره شاهد این جریان بودم بادیدن این صحنه از یک طرف بخاطرشکسته شده آن سنگ یادگاری ناراحت بودم. ولی از طرفی دیگر نیمچه خوشحالی ای به ته دلم سرایت کرده بود، که آها کشف کردم آن میراث مادری را!!

تو دلم میگفتم،آره بابا از مادر تهی دست مگه چه چیزی بیشتر از یک تخته سنگ گرد میخواد باقی بماند برای ارث ومیراث ویادگاری گذاشتن برای فرزندانش؟!

 سپس دخترعمه به مادرم گفت:

آخه زن دایی، این سنگه خال داستان داشت، مادر بزرگم همیشه  به من سفارش میکرد که نوه ی عزیزم، این سنگه خال از مادر بزرگم به من به ارث رسیده، خیلی ازش خاطره دارم ازتومیخواهم که ازیادگاری مادربزرگم مراقبت کنی.

بعد مریم خانوم ادامه داد:

داستانش رامادر بزرگم اینطوری برایم تعریف کرده بود که......

روزی که شش هفت ساله بودم، با مادر بزرگم که " گیریه ناز" نام داشت، به همراه پدربزرگم مشته " گله برا " ازکوههای ییلاق به گیلان(2) می آمدیم، مرا هم سوار اسبشان کرده بودند وخودشان پیاده راه می آمدند.

در بین راه پدربزرگم مسیرراه را به سمت پایین که به طرف دره ای سرازیر میشد کج نمود. مادربزرگم به پدربزرگم  گفت، از این طرف کجا میروی؟ پدربزرگم گفت این منطقه پراز زرموش( قارچ کوهی)است برویم قدری ازآن بکنیم با خود ببریم گیلون.

مقداری از راه را که به سمت پایین طی نمودیم دیدیم که منطقه پراز زرموش (گابلخ) است. پدربزرگم طناب اسبش را بست به تنه درختی، سپس هرسه نفرمان مشغول کندن قارچ شدیم.اینقدر مشغول چیدن زرموش (قارچ) شده بودیم که دیگر داشتیم به لب رودخانه پایین کوه میرسیدیم. مادربزرگم گفت تا اینجا که آمده ایم بد نیست برویم توی رودخانه آبی هم به دست وصورت مان بزنیم.

مادر بزرگم رفت توی رودخانه درحال شستن دست وصورتش بود که دیدم به یک چیزی خیره شده، یواش یواش رفت سمت آن وخم شد دیدم یک تخته سنگ گرد که پهنایش از نوک انگشت تا آرنج دستش بود از داخل رودخانه کشید بیرون وگذاشت روی سرش وآورد کنار رودخانه .

پدربزرگم تا آنرا دید گفت به!ه عجب چیزی پیدا کردی مرده برای مغزگردوسابیدن. 

دخترعمه ام که مشغول گرم تعریف برای مادرم بود ادامه داد:

مادر بزرگم برایم تعریف میکرد مریم جان، نبودی تا ببینی این مادربزرگم چقدر زن یلی بود گوسفند را از دهان گرگ میکشیده بیرون! میگفت آن "سنگه خال" را روی سرش گذاشت درآن سینه کش کوه یک دنده بدون اینکه وایستد وخستگی درکند تا پیش اسب بالا آورد.

به کمک پدربزرگم این سنگه را روی زین اسب جا دادند و زرموشها را هم گذاشتند روی اسب ومنهم سوار شدم وبه راهمان ادامه دادیم. دم دمای غروب آفتاب بود که رسیدیم گیلان.این سنگه خال سالها درمنزل مادربزرگم بود تا روزی که عروسی کردم ورفتم خانه بختم، روزی با شوهرم "نازه برا" بعنوان مهمانی رفتیم خانه مادربزرگم ویک شب خانه شان ماندیم.

فردایی صبح که میخواستیم برگردیم خانه ی خودمان، مادربزرگم به من گفت، گل بهارجانم، یادت میاید روزی تو راه ییلاق همراه ما بودی ومن این سنگه خال را ازته رودخانه کشیدم وگذاشتم روسرم وآوردم تا آن بالا بالا؟! گفتم چطور یادم نمی آید ده پانزده سال پیش بوده دیگه .

گفت والا من دیگه آن زوروقوت آن روزها را ندارم. پدربزرگت "گله برا" هم دیگرکار افتاده شده وخانه نشین، من دیگه حتی حریف این سنگه خال هم نمیشم از جایش حرکت بدهم وبر رویش گردو بسابم میخوام اینو بعنوان یادگاری بهت هدیه بدهم،تا بعداز مردن من با دیدن آن لااقل یاد من بیافتی وخدا بیامرزیم کنی.

گفتم این چی حرفیه شما همیشه در یادمان هستید.بهترین هدیه را داری به من میدهی سپس دست مادربزرگ وپدربزرگمان را بوسیدیم و سنگه خال را شوهرم گذاشت روی دوشش آوردیم خانه.

در میان تعریف گرم دخترعمه بودیم که:

شوهرش ابراهیم از سر کارش به خانه برگشت و وارد خانه شد ماهم جلویش پا شدیم و سلام علیک گرم وخوش آمد گویی،وآمدکنارمان نشست. تا چشمش به همسرش مریم خانوم افتاد گفت،چیه ظاهرا میبینم کمی پکرودمق به نظر میرسی؟! مریم خانوم با حال گرفته گفت چی باید بشه دخترخانومت امروز دسته گل به آب دادو "سنگه خال" ما که تنها یادگاری مادربزرگم بود را شکوند.

حیف که نتوانستیم این تنها میراث مادربزرگم را که پر از دنیای خاطره بود نگهداری کنیم.

سپس ابراهیم گفت عیب ندارد تو پاشو در فکر شام حاضرکردنت باش که بعداز شام برایت خواهم گفت که میراث واقعی مادربزرگت چه بوده که داریم از دستش میدهیم ولی خودمان ازآن بی خبریم!!!

گفتم پس آقا ابراهیم،من هم در جستجوی همین میراث واقعی ام و ازت میخواهم  که امشب مرا دست خالی از خانه ات بیرون نکنی. جای شما خالی بعد از صرف شام آقا ابراهیم رسم مهمانوازی رابا صحبتهای شنیدنی اش شروع نمود و بعد از مقدمه چینی واز اینجا وآنجا گفتن،خطاب به همسرش مریم خانوم گفت:

من که بابای این دخترنازنینم هستم وبه رسم فرهنگ وزبان تالشی ام اسمش را  "گلدَستَه " گذاشته ام. وحتی به تنش لباس رسمی و قشنگ تالشی که از مادران ما از گذشته های دور به ارث مانده پوشیده ام. حال توکه مادرشی وتنها میراث بزرگ معنوی مادری که "زبان مادری" است،آنرا داری ازش میگیری وبا او فارسی صحبت میکنی.

ناراحت هم که نیستی بلکه خیلی هم با افتخار باهاش داری فارسی حرف میزنی. فارسی را بچه در مدرسه هم میتواند یاد بگیرد ولی زبان مادری ارث مادری است، این ارث از مادر به فرزند میرسد وتو او را از این ارث محرومش کرده ای. حتما تو هم دوست داشتی بجای زبان مادری این "سنگه خال" را بهش هدیه میدادی؟؟؟!!!.

با این صحبتهای آقا ابراهیم کار جستجوی من هم به اتمام رسید و به دختر عمه ام گفتم مریم خانوم سنگه خال را بی خیال شو واز همین الان با  گلدَستَه ی نازنینت تالشی حرف بزن که میراث واقعی و معنوی مادری ما همین زبان مادری است که دارد فراموش میشود.سپس تا ساعتی از شب نشستیم وگفتیم وخندیدیم وپسان رفع زحمت نمودیم.

1-سنگه خال= در خانه های مردمان گیلان مخصوصا تالش ها  معمولا تخته سنگ گردی هست به پهنای 50 سانت که با سنگ دستی دیگری که تقریبا یک کیلو وزن دارد رویش گردو می سابند یا چیزهای دیگری خرد میکنند وزن این تخته سنگ گرد حدودا 20 کیلوگرم میباشد. در محله هایی ازمناطق تالش نشین جنوبی "فومنات" به این تخته سنگ "سنگه خال" میگوید

2- گیلان = کلمه ی گیلان یا گیلون در زبان مردمان ییلاق نشین تالش به معنای استان گیلان نیست. گیلان منطقه جلگه ای است که درآن کار کشاورزی شالیکاری انجام میگیرد. تالش ها مناطق مرتفع ای که تابستانها آنجا خنک است و محل چرای گاووگوسفند تابستانه شان است را ییلاق و مناطق جلگه ای که پاییزوزمستان گاووگوسفندانشان را منتقل میکنند را گیلان یا گیلون میگویند. در اصل تالشها دو جا نشین بوده اند ودرحال حاضر نیز آنهایی که به همان شغل اشتغال دارند همچنان دوجا نشین هستند.

در جستجوی میراث مادری! (1)

درجستجوی میراث مادری! (1)

( رضا نعمتی کرفکوهی)

معمولاوقتی صحبت ازمیراث اجدادونیاکان به زبان می آید، سمت و سیاق اذهان و نظرها صرفا به سوی پدران گرایش پیدا می کند، به دلیل اینکه هم کلمه "نیاکان" درلغت فارسی وهم کلمه "اجداد" درلغت عرب، هردو به معنای پدربزرگ، یا پدرِپدر، یا پدرِمادر، معنی میدهند.ظاهرا در هردوی این کلمات « جد و نیا » مادر جایگاهی ندارد.

بنابراین می توان چنین استنباط کرد که هر دو کلمه ریشه ی عمیقی درجامعه دوران فئودالیسم، ویا فرهنگ پدرسالارانه ادوار و تاریخ گذشته ما دارند. لذا به جهت اینکه ما بتوانیم هم نقش پدران خود وهم نقش مادران خود را در تاریخ و فرهنگ و میراث بجامانده از آنان را یکجا ودر یک کلمه بیان نماییم، شاید بهتر این باشد که به جای بکار بردن کلمه «اجداد» یا «نیاکان»، از کلمه فراگیر «پیشینیان» خود استفاده نماییم. تا نقش برجسته مادران ما هم درکنار پدران ما در به جا گذاشتن میراث مادی ومعنوی برای آیندگان، نادیده گرفته نشود.

دراین خصوص اگربخواهیم به فرهنگ دینی ماهم مراجعه کنیم، می بینیم پدرسالاری ویا مادرسالاری به صورت مفرد، در امور زندگی و یا بجا گذاشتن ارث و میراث برای فرزندان جایگاه و معنا و مفهوم ندارد.

درقرآن کریم هم پدر و هم مادر همواره در یک کلمه خلاصه می شوند وآن کلمه ی «والدین» است، که درآن  پدرو مادر در آن کلمه در هم آمیخته شده وهم تراز همند و یک مفهوم را می رسانند. همانند کلمه «نعلین» جفت و درکنار هم قرار دارند نه در طول یکدیگر،که یکی درجلو باشد ودیگری درپشت سرآن.

بنابراین از کلمه ی «والدین» نمیتوان این برداشت را نمود که آیا اول اسم پدر برده شده یا اسم مادر. در نیکی کردن هم خداوند درقرآن فرقی بینشان قائل نشده است. نمی فرماید به یکی بیشترباید نیکی کنی وبه یکی کمتر. یا اول به پدرت نیکی کن بعد به مادرت،یا اول به مادرت نیکی کن بعد به پدرت، نیکی بر آنان را همسان سفارش داده است.

ولی ما متاسفانه می بینیم که درادواری از  تاریخ، تماما اگر نگوییم قالبا، نام مادران مهجور مانده است. واین مهجورماندن را درهیچ ادواری از تاریخ نمی توان یافت مگر دورانی که تفکر مردسالاری ویا پدرسالاری بر اجتماع حاکم بوده است.

نمونه بارز این تفکررا می توان دردوران فئودالیسم «زمین داری» جستجو کرد.در جامعه ی فئودالیسم این پدرها بودند که مالک ملک وصاحب املاک منقول وغیرمنقول از قبیل خانه ، زمین ، مزارع ، واحشام واقلام وغیره بودند. در این دوران زن هم همانند ملک، جزء متصرفات مرد، و مملوک مالک خودش یعنی شوهرش بوده است.

 در چنین جوامعی درکانون خانواده زنها ومادرها شخص دوم وقائم همسرو یا بعضا پرده نشین وغیرآشکار بودند. این امرسبب می گردید که آنان دارای کسب وکار درآمد مستقلی نباشند. بنابراین نمی توانستند از تمکن مالی کافی برخوردارباشند. اگرهم برخوردار بودند صرفا در قالب خانواده متجلی می یافته است .

بنابراین مالک وصاحب مستقل محسوب نمی شدند. به ندرت دیده می شد که زنان ومادران صاحب مکنت ودارای املاک و اموال باشند. اگرهم بودند درصد کمی ازافراد جامعه ی آن دوران را شامل میشدند. در چنین جوامعی در کانون خانواده زنان ومادران فقط در قبال تمکین ازشوهران وهمچنین کاروفعالیت درخانه ازقبیل پخت پزو شست وشو و فرزندداری وهمچنین کارو فعالیت در مزارع، فقط دستیار شوهرانشان به حساب می آمدند ودر قبال آن فقط نفقه خویش را که شامل خوراک، پوشاک، ومسکن وبعضا خرج وبرج های جانبی بوده را طلب می کردند.

این امرموجب مال اندوزی آنان نمی شد تا در صورت فوت،فرزندان خویش را از ارث خود که دراصطلاح ارث مادری باشد بهره مند سازند. مگر زنان ومادرانی که از قبل به آنان ارثی از گذشتگانشان رسیده باشد و آنان این ارثیه را برای خودشان جداگانه نگهداری کرده باشند. ولی عمدتا این مردها وپدرها بودند که درصورت فوتشان،فرزندانشان در تکاپوی گرفتن ارث ومیراث پدری بودند. ارث ومیراثی که ازنطرمادی آوازه اش گوش فلک را کر می کرد!.

مگه مال پدرته؟!!! مگه مال پدرتا خورده ام؟!!!

اینان جملاتی هستند که کرارا به گوشمان خورده یا می خورند، زمانی که دو نفربرسرمالی یا کالایی درحال مشاجره لفظی اند، مالی که متعلق به شخص خاصی نبوده وکسی خواسته ازآن بهره ای ببرد ولی شخص ثالثی مانع از بهره برداری آن می گردد. این جملات گویای این مسئله اند که باز صحبت ازمال پدراست نه مال مادر.

براستی این مال ومنال پدری باید تا چه اندازه برای وراث عزیزو شیرین باشد که برادران وخواهران همخون وهم خانواده را بجان هم بیاندازد؟! وهیچ خواهروبرادری راضی نباشد ذره ای از آن چشم پوشی کند؟ آیا به این امرعنوانی بغیراز«علاقه» داشتن به مال پدری، عنوان دیگری را می توان لحاظ کرد؟

 مثلا داریم ازخیابانی یاجاده ای با اتومبیل خود یا باپای پیاده رد می شویم، چشممان میافتد به ماشینی که پشتش نوشته شده «یادگارپدر». بلافاصله می فهمیم که این ماشین از پدر خدا بیامرزش به او ارث رسیده است، واگراز او سوال کنی که آیا ماشینت را می فروشی؟ درجواب می گوید تا زنده ام نه! چرا؟!

 چرا او نمی خواهد آن ماشین را از دست بدهد؟ یعنی آن ماشین ازنظراو هیچ عیب ونقصی ندارد؟ چرا حتما دارد ولی چون او بقول پدران ومادران ما فرزندی « اهل » برای پدرومادرش بوده می خواهد با خاطره آنان زندگی کند.بنابراین آن ماشین شاید ازجنبه مادی ارزش چندانی نداشته باشد، ولی به دلیل اینکه در ذهن صاحب فعلی اش خاطره پدر را زنده نگه می دارد، درنظرش عزیزودوست داشتنی است.

اصولا ما آدمها زندگیمان با خاطرات گذشته  توأم است. به جرأت می توان گفت انسانی که در مسیر زندگی خود خاطره ای از گذشته اش ندارد، بلاشک امیدوعشقی هم به آینده زندگی خود ندارد. حقیقتا خاطرات بخش لاینفک از زندگی انسانی واجتماعی ما را شکل می دهند، زندگی ما با یادآوری آن خاطرات بیاد ماندنیست که قوام پیدا می کند.

یکی دیگر ازمصادیق ارث پدری که امروزها هم کاربرد فراوانی درفرهنگ کلامی توده امروزی اجتماع ما دارد، بکاربردن کلمه «خانه پدری»است.

آقا از خودم خانه ای ندارم، در خانه پدری ام زندگی می کنم، یا در سازمانی می خواهی فرمی را تکمیل نمایی،بعد از نام خودت، بلافاصله بایستی نام خانوادگی ات یا همان « شهرت » خود را بنویسی . شهرتی که تو با آن متشخص هستی، شهرتیست که از پدرت به تو رسیده تا با آن شناخته شوی. تازه بعد از آن نام پدرت را از تو می خواهند نه نام مادرت . که آدم نمی فهمد آخر این مادر مادرمرده درهویت وشناسایی ما چه نقشی داشته است؟!

درعصر مالکیت، افراد جامعه فاقد سند سجلی وشناسنامه ای بودند.هویتشان را از پدرشان کسب می کردند. گاهی فرد حتی به سنی میرسیده که پدر بزرگ میشده  ولی خودش به تنهایی آن شخصیت اجتماعی که معرف او باشد را نداشته است،فقط توسط پدرش شناخته می شده نه مادرش.

نظرنگارنده براین نیست که حتما مادر می بایست جای پدر را می گرفت،اگر چنین هم می شد تازه آنهم مادر سالاری که دست کمی از پدر سالاری نداشت! لذا نظربراین است مادری که می بایست درکنار پدرقرار میگرفت  تا نقش اجتماعی اش معلوم و مشخص میشد، پس او را چه پیش آمد که در پشت سر پدر پنهان ماند؟! براستی تو گویی پس کجاست جایگاه واقعی میراث مادری؟...ادامه دارد

السلام عیلک یا ثارالله

السلام علیک یا ثارالله

محرم ماه (معرفت و محّبت)

بسم رب الشهداء والصدیقین

ثار به معنای خون است. در جنگهای قبیله ای اعراب اگر شخصی از قبیله ای  به دست افراد قبیله ی  دیگر کشته میشد، قبیله ی کشته داده،همواره یک" ثار" یعنی ریختن خون یک نفر بعنوان طلب وگرفتن انتقام از قبیله ی مقابل را برای خودش محفوظ  نگه میداشت.

ثارالله به این مفهوم است که حسین (ع) از قبیله خداوند است وخون به ناحق ریخته شده او همیشه  به عنوان یک طلب نزد خداوند محفوظ است. 

محرم، یادآورخلق  حماسه ای است در یک نبردی نابرابر،که یک طرفش حق وحق طلبی وآزادی وپاکی ودرطرف مقابل باطل ودنیا طلبی وپلیدی است. جهانیان امروز پیرو هرمکتب ومذهبی که هستند، این  کار حماسی حسین ابن علی (ع ) را تحسین میکنند وبه آن ارج می نهند وگاها نیز ازآن الگوبرداری میکنند.مثل (گاندی رهبر فقید هند)

امام حسین به درستی وارث همه ی پیامبران است. همه آنانی که در طول تاریخ در مقابل پیامبران زمان خود ایستادند، گویی به یکباره زنده شده ودر پیرامون پلیدترین شخص تاریخ ، "یزید" گرد آمده بودند!!

امام حسین در آن برهه از تاریخ ، تنها وارث رسول خدا وجانشین برحقّ اش بود.امتی که روزگاری درکنار محمد (ص) به پیشوایی او به حج می پرداختند، در سال 61 هجری پیشوا وجانشین  پیامبرشان را نشناختند واورا رها ساختند. تنهایش گذاشتند وبه مراسم حج خود ادامه دادند.

 وچه زیبا مرحوم دکتر شریعتی در این باره میگوید.

 ...واگردر صحنه حق وباطل نیستی ،هرکجا که میخواهی باش!

خواهی  به صلوة بایست.خواهی به شراب بنشین!.هیچ فرقی ندارد...

موقعی که حسین ع حج را نیمه تمام گذاشت وعازم کوفه شد،آنانی که حسین را همراهی نکردند وهمچنان برگرد کعبه مشغول طواف بودند، با آنانی که همزمان بر گرد کاخ سبز معاویه درحال چرخیدن بودند مساوی اند!....

...واما نکاتی چند در باب مقوله ی " معرفت " و " محبت "

معرفت، به مفهوم شناخت وشناختن ودانستن براساس دانش وفهم است ومحبت به معنای دوست داشتن وابراز دوستی کردن وعشق ورزیدن . این دورا نمیتواند جدا از هم تفسیرنمود وپنداشت که در ره محبت و مهرورزی به معرفت چه حاجت است؟.واقعیت این است که نه هرمعرفتی به محبت ختم میشود ونه هر محبتی ریشه در معرفت دارد.

 معرفت اگرعلم شناختن شئ وشخص مقابل باشد،گاهی مثبت وگاهی منفی است. یعنی بر روی شخص یا اشخاص وغیره... مارا به شناختی میرساند که نهاینا میگوییم فلان شخص یا فلان شئ بد است یا خوب است. اگر بد باشد رهایش میکنیم واگر خوب باشد حتما دوستش خواهیم شد وبه آن محبت هم خواهیم ورزید.

سوال اینجاست مگرمیشود به کسی "معرفت" داشت ولی به او "عشق" نورزید؟!

 پایه ومبنای محبت اگر معرفت نباشد، تمام محبتهایی که در کره زمین وجود دارد همه باهم مساوی اند. یعنی محبت آن بت پرست به بت اش، ومحبت آن گاو پرست به گاوش،برابر است با محبت یک خداپرست به خداوند یکتایش!.

گاهی محبتها بی پایه واساس اند.حتی انسان را تا مرز پرستش هم به پیش می رانند. ما اگر به خداوند یکتا هم بدون معرفت، عشق بورزیم، مساوی هستیم با بت پرستانی که حضرت ابراهیم بتهایشان را با تبر شکست وسپس تبررا برگردن بت بزرگشان آویخت.

چرا آویخت؟! برای اینکه بتواند با کمک استدلال وبرهان ومعرفت، محبت کورکورانه را ازمحبّان بت ها بگیرد وآنان را به معرفت برساند.

برعکس آن،اگر محبت به خداوند یکتا هم از پشتوانه معرفت برخوردار نباشد همواره درخطر استهزاء استدلالیون سفسطه گر ضد خدا قرار میگیرد.

بنابراین "معرفت" مقدم بر "محبت" است.زیرا کار اساسی بر دوش معرفت است ومحبت فقط نقش " محکم کاری " را برای معرفت بازی میکند.

مثلا شما دوستی دارید که به او محبت دارید وبرعکس او هم به شما محبت دارد.از کی محبوب هم شده اید؟ یقینا روزی که به هم شناخت پیدا کرده اید.وگرنه قبل از این هم، چندین مرتبه درکوچه وبازار همدیگر را دیده بودید، ولی بی محل از کنارهم رد شده اید، آیا محبتی به هم داشته اید؟! یقینا نه چرا؟ چون هیچ شناختی از هم نداشته اید.

باباطاهر میگوید، هرآنچه دیده بیند دل کند یاد.( میگوید دیده بیند) زیرا دیده هم در حد خودش یکی از ابزارهای شناخت است،یک نوع شناخت ابتدائی.اگراین شناخت " یعنی دیدن" رخ نمی داد آیا محبتی پدید می آمد؟

حال اگر بر خود بقبولانیم که محبت از راه دل است الّاغیر. باز این سوال مطرح میشود که آیا از راه دل هم میشود به شناخت راه پیدا کرد یا نه دل همواره بدون معرفت، محبت میورزد؟؟؟؟!!!!!

( جواب این قسمت را  به دوستان خواننده ی عزیزم می سپارم)

واما اینکه محرم ماه معرفت ومحبت امام حسین است باید گفت،توده ی مردم ایران در طول تاریخ تشیع وظیفه اش را در قبال ائمه اطهار مخصوصا امام حسین ع به نحو احسن انجام داده است وآن ابراز محبت به این خاندان پاک  است. ولی این وظیفه ی دانشمندان اسلام شناس وامام شناسان بود وهست که ائمه اطهار را به صورت واقعی وحقیقیشان به مردم بشناسانند وپشتوانه معرفتیِ محبت مردم را مستحکم نمایند.

زنده نگه داشتن خاطره عاشورا کاریست درست واساسی،  ولی صرفا با کوبیدن بر طبلهای توخالی! دردهه محرم و شنیدن مداحی بعضی از مداحانی که از این راه به نوایی رسیده اند! و دلشان برای تراولهای تانخورده لک زده و بخاطر همین است که میگویند ماهرچه داریم از امام حسین داریم!، نمیتوان به مقام معرفت وشناخت امام حسین ع نایل گشت.

برای شناخت نهضت امام حسین (ع)، تاکنون کتابهایی به رشته تحریر درآمده که هرکدام از دیدگاه خودشان زوایایی از این حماسه ی تاریخی را آشکارمی سازند.

مهمترینشان را میتوان ، کتاب "حماسه ی حسینی " اثر استاد شهید مطهری را نام برد ودیگری کتابیست با عنوان " حسین وارث آدم " اثر زنده یاد دکترعلی شریعتی ،وسومی کتابیست که از سالهای پیشین به چاپ رسیده با عنوان" شهید جاوید" اثرآقای صالحی نجف آبادی.

امیداست با خواندن این آثار، بتوانیم شناختی در حد توان خود به این امام عارف پیدا کنیم.

(وبلاگ خله لون، دهه محرم که یادآور خلق زیباترین حماسه ی تاریخ بشریت توسط حسین ابن علی (ع) ویارانش است را گرامی داشته وشهادت سومین پیشوای برحق مسلمانان را به تمام امت اسلام به ویژه مردم مسلمان تالش زبان ایران عزیز تسلیت میگوید).