سرزمین نوروز

دراین تارنما،مجموعه اشعار تالشی و فارسی، مقاله ها و طنز نوشته ها، اثر رضا نعمتی کرفکوهی ارائه میگردد.

سرزمین نوروز

دراین تارنما،مجموعه اشعار تالشی و فارسی، مقاله ها و طنز نوشته ها، اثر رضا نعمتی کرفکوهی ارائه میگردد.

زمـــــونــه

 زمونَه!

 

زمــونَـه شیـلَه اَسبَـه بـما زینـش  طــلایـَه بــرا

شـیـلَ اسـبـی یـــورقــَـه تـیــلِـه دَلا دَلایَـه بــرا

سـیــری انــشــتـا خـبـری نـیَــه درهـم زمــونَـه

بـفــرمـا بـفــرمـا فــقــط خـشـکَــه صَـلایــه بـرا

روز روشون فـانـوسیـنَه راستی دوملَه گردیمهَ

بـمــا ویــنــدمَــه دورو هَــمــَه جـــا ولایَـــه بــرا

رزقی وختی خدا دَه پـس چرا ایی لقمَه واسی

چَــمَــه راستـهَ کــمـر ناکـسون ور دلایَـه بــرا؟!

روبَـروهــرجـا تــه ویـنـن کــوکــا سَـری آکَــرن!

پِـشـت سـر أ کــه تــرا چـیـنـن کـوکـولایـَـه بـرا

هرجـا مَسی داد ژنن وان زَرموش دارَم فراوون

از مـــه مَسی بــاور مکــهَ مـــاره کـــلایَـــه بـرا

روزی صـد تــا صـوابـی سَــر پـا بَـسر کَـرَم بَـما

چَـمـه ایـــــپا مـکـه یـــه ایــــپا کـربــلایَـــه بــرا

چَــمَـه بـجـار دِه اَمَـه را مـوسـی طــارم نِــوَره!

بجــاری دیـــلَـه طارمی مـوسـی ویــلایـَه بــرا!

بی بَـرکَـتَـه پــولـی نَــه مَگـه سَـبـدا بــوکَــردِه؟

تـا جـیـفی دَس بـبَـری ویــنی آلا ویــلایَــه بــرا

شال وختی که چیـنی بنی بـگــرده ترا بـوزون!

زرده اســبَه کــلَـشی دیــلـه گـــرمـه لایــه بـرا

سـلَـنـدَه داریـمـونَـه زوموستونی سَردَه شَبون

خشکَـه دَچـیـکَـه وَرچَـمَـه جـانـی خَــلایَــه بــرا

ملاخـونَه مـه ویـربا چمـه پا تـون خـون دَمیـربـو

وخـتی ویـنیـم لــس وفــلک دسـت مـلایَـه بـرا

زمـونـه هـفـت لا مه سـوتَـه بَـما اَی نَـم نِساتَه

تـه خـای تـرا بـسازی اَ دِه اشـتـه صَـلایَــه بــرا

سراینده اشعار : نعمتی کرفکوهی -متخلص به ( خله لون )


اصطلاحات:

1- شیلَ اسب= اسب شل-اسبی که هنگام راه رفتن می لنگد

2-یورقه تیله = چارنعل دویدن اسب را گویند

3- دَلا دَلا = شل وویل راه رفتن

4- خشکه صلا = تعارف خشک وخالی

5 - کوکولا = دسیسه 

6 - زرموش = نوعی قارچ خوراکی کوهی

7 - ماره کلا = نوعی قارچ سمی

8 - موسی طارم = نام برنجی مرغوب که در گذشته  کشت میشد

9 - سبدا یا سو دا = خریدن کالا ( سبدکالا!)

10 - آلا ویلا = تکانیدن (تکاندن جیب تا ریال آخر )

11 - سلنده دار =  درخت بی باروبرگ- درخت عریان

12 - ملا خونه = مکتب خانه قدیم




خوش آمدی


ای کـه در دنـیـای مـجـازی دائــمـا در سیـرو سفری

 قدمـت خوش باد اگر به خله لـون هم نمایی گـذری

گـر تحفـه ای خـواهی با ذکـر نامـم کپی بـردارو ببر

خوش انصافی نباشد اگر بـر آثــارم نـگـذاری نظـری

sms: 09196458815

نگرشی اجمالی به واژه ها در زبان تالشی

 نگرشی بر واژه ها در زبان تالشی 

(  رضا نعمتی کرفکوهی) 

بنام خداوند سخن آفرین

  زبان  تالشی زبان رایج مردمانی  است که در نیمه ی غربی  استان گیلان  تا بخشهایی از استان اردبیل وهمچنین در برون مرز، در منطقه ی مورد مناقشه  جمهوری آذربایجان و ارمنستان (قفقاز) زندگی می کنند.البته دراین مقال ما بحثمان فقط در مورد تالش زبانان کشورعزیزمان ایران است. این زبان درهرمنطقه ای از تالشستان ایران عزیز، گویش خاص خودش را دارد. با نگرش به زبان تالشی ایرانی، میتوان واژگان دراین زبان را به چهار گروه  تقسیم کرد.

گروه اول: گروه کثیری از واژگانی را شامل میگردند که اصیل وسنتی اند وفقط اختصاص به زبان تالشی دارند.گرچه چگونگی گویش وپردازش این لغات درهرنقطه ازمناطق تالش نشین با هم متفاوتند،ولی اصالتا همزاد وهم ریشه اند.این کلمات واژگان بکری هستند که تالشان توانسته اند از اعصارگذشته تا به امروز،درمقابل امواج متلاطم گردش دوران،سالم به ساحل نجات وماندگاری رهنمون سازند ودرمقابل هجوم زبانهای رایج همجوارخود،از آن مراقبت ومحافظت کنند.

این دسته ازواژگان،درتکلمات روزمره هیچ قومی یافت نمی گردند وفقط در زبان تالشی رایج اند.هرچند زندگی مدرنیته وصنعتی امروزه به صورت خزنده توانسته بسیاری از واژگان اصیل را از پیکره این زبان کهن جدا وبعضا محو نماید، ولی باورنگارنده براین است که این واژگان نابود نشده اند،بلکه در حال حاظراز فرهنگ کلامی مردم تالش،دورگشتهاند. واگر واژه سازان محترم بیایند به جای بندواژه سازی های جدید، واژه پژوهی کنند حتما به واژه های اصیل تالشی برای جایگزین کردن واژه های وارداتی دست خواهند یافت.

بااین حال خوشبختانه هنوزقالب کلمات در زبان تالشی امروزه را همین دسته از واژگان  تشکیل میدهند. برای مثال واژگانی از قبیل : ناجَه (آرزو) زیر (دیروز) ویر (یاد) گره چَه (پایین زانو) دیئس (نگاه کن) منگه (ناخون) بخنج (بنوش) ویکَه ( بریز) کفا (بالا) اشکوپ (آرنج) سوک (خروس) و....... هزاران واژگان اصیل از این قبیل.

شایان ذکر است آنچه سبب شده تا به امروز نام قوم کهن تالش، تالش باقی بماند، بکارگیری همین گروه از واژگان درتکلمات روزمره مردمان این قوم است. زیرا نامگذاری هرقومی در پیشینه تاریخ، براساس زبانی بوده که در میان مردمان آن قوم تکلم میشده است.

گروه دوم:  دراین گروه ما با واژگانی روبرو میشویم که در فرهنگ کلامی  سایر اقوام ایرانی  نیز یافت میگردند. این واژگان هرچند با گویش خاص آن اقوام تکلم میشوند،اما پایه وبنیانشان همان واژه هایست که در زبان تالشی بکار میروند.اینکه آیا آن واژه ها از زبان تالشی وارد زبان آن اقوام شده اند؟ یا برعکس، دراین گفتمان مجال پرداختن به آن نیست ( به مقاله قوم تالش آریایی یا کادوس؟) مراجعه شود.اما بی تردید  ما می توانیم این واژه ها راهم در زمره واژگان تالشی بنامیم . واژه هایی از قبیل: خاس (قشنگ) چاک (قبراق وسرحال) ور (برف) زونی( میدانی) جیگا (جا-مکان) ریه ( رد پا)هنی (بازهم) گله (عدد-دانه ) بری (بیا)و.......

گروه سوم: در این گروه ما به واژگانی برمیخوریم که در زبان ملی ما، فارسی هم دیده میشوند،شواهد گویای آن است که پایه واساس زبان ملی ما برمبنای زبان اقوام ایرانی بنا نهاده شده است وپارسیان هم در گذشته ای سه هزارساله، فقط یک قوم محسوب میشدند وبعد از پیروزی برمادها ومسلط شدن به صورت کامل درسرزمین ایران باستان،زبان پارسی درایران ترویج پیداکرده است وسرانجام به عنوان زبان ملی در بین تمام اقوام ایرانی به رسمیت شناخته شده است. امروز ما و سایراقوام ایرانی به این زبان زیبای ملی خود باید بنازیم وافتخارکنیم، چون این زبان، عامل وحدت ملی ماست. درمیان این زبان است که ما بزرگانی چون فردوسی، سعدی ،حافظ ومولوی وسایر نامداران عرصه فرهنگ وادبیات ایران زمین را می بینیم. بغیراز فردوسی بزرگ، بقیه شعرای بلند آوازه ما با زبان فارسی آمیخته بالغات عربی اشعارشان را سروده اند. ولی امروزما می بینیم آنان درمیان ملل جهان با نام شعرای پارسی گوی شناخته می شوند نه شعرای عرب زبان!.

حال چه ایرادی دارد ما  مادراشعارتالشی مان چهارتا واژه فارسی که زبان ملی ماست بکارببریم؟ قومیت گرایان افراطی اگر با زبان ملی ما به ستیز درآیند وآن را زبان بیگانه تلقی کنند، بی خبرانه خودشان را در میان سایر ملل جهان از اندرون تهی میکنند. بنابراین ما می بینیم هم واژگان  فارسی دربین مکالمات سایر اقوام یافت می شوند وهم واژگان سایر اقوام در زبان ملی ما دیده می شوند. برای نمونه واژگانی که در زبان تالشی ما وزبان ملی ما با هم مشترکنند عبارتند از: چرا- چون -سر- پا- کمر- گردن- مو- ابرو-دماغ- گوش- روز- هفته- ماه- سال- پنیر- ماست- زمین- هوا- قالی-  زرد- سیاه - سو- کوه- دشت- تشت- گوشت - پوست - گردش- پارسال- پاییزو......

گروه چهارم : دراین گروه ما به تعداد اندکی از واژه ها برمیخوریم که دارای ریشه ی عمیق تالشی نیستند. کلماتی وارداتی هستند که از طریق زبان فارسی به داخل زبان تالشی رسوخ پیدا کرده اند که بعضا ریشه درادبیات عرب دارند. این واژگان مانند همان واژگانی هستند که در گروه سوم ازآنان نام برده شده است، ولی تفاوت این گروه اندک با آن دسته از واژه گان گروه سوم دراین است که این واژه های اندک  در زبان تالشی، توسط توده عوام،به صورت نا صحیح تلفظ شده اند وبرحسب عادت به صورت فرهنگ درآمده اند. ولی گروه سومی ها به صورت درست تلفظ شده اند وبه همان صورت جنبه نوشتاری هم پیدا کرده اند.کلماتی مانند: (آفتاو- آفتاب ) (ماتاو- مهتاب ) (آوادی-آبادی) ( شو- شب) (کیتاو- کتاب ) (دوشاو-دوشاب ) (موارک- مبارک )( توریک - تبریک)  ( سوز- سبز) (آو- آب ) (ولگه - برگه) ویمار (بیمار ) ویمارستون وازاین قبیل واژه ها.

به نظر نگارنده از آنجا که این لغات ریشه درادبیات تالشی ندارند، بنابراین شعرای محترم تالشی سرا ونویسندگان محترم تالشی نویس نباید تصورکنند که با تغییر بندواژه از( ب به و ) به واژه تالشی دست پیدا کرده اند.باید قبول کنیم که  نگارش این کلمات به صورت تلفظ عامیانه،زبان تالشی ما را از زبان بودنش دور، وآن را صرفا به یک (گویش محلی)  تبدیل می کند.

 شاید صرفا در جایگاه گویش، تلفظ عامیانه مانعی نداشته باشند، مثل گویش( وردار) در میان توده مردم فارس که در نگارش،به صورت صحیح (بردار) نوشته میشود.ولی اگرما این کلمات را به همان صورت که تلفظ می کنیم به همان صورت هم بنویسیم هرگز به وحدت نوشتاری (خط واحد) در زبان تالشی نخواهیم رسید. نظر براین است که این گروه کوچک از واژه ها که واقعا تعدادشان نیز قلیل است مثل واژگان گروه سوم به صورت صحیحش نوشته شوند زیرا ما درزبان تالشی حرف ب داریم  برای مثال واژه برکت که هم خانواده مبارک می باشد را  ورکت نمی گوییم و نمی نویسیم، همان برکت تلفظ می کنیم وبرکت مینویسیم ویا مثلا واژه ابرو را اورو نمی گوییم ونمی نویسیم،حق کلمه را ادا میکنیم وبه شکل صحیحش می نویسیم.

 بعضی از واژه پردازان تالش پژوه اخیرا گفته اند که وقتی عربها می آیند واژگان فارسی ما را تغییر بندواژه می دهند وآنرا به لغات عربی تبدیل می کنند چرا ما لغات عربی را با تغییر حروف آن، به  تالشی تبدیل نکنیم؟ بلی این واژه پرداز محترم صحیح می فرمایند ولی عرب وقتی نام نرگس ایرانی را نرجس میخواند ومینویسد دلیل دارد ودلیلش هم این است که می گوید چون من حرف (گ) ندارم به جایش ازحرف (ج )بهره میگیرم. ولی در زبان تالشی ما که بندواژه (ب) وجود دارد با این وجود باز هم باید واژه ( کتاب)  را (کتاو) بنویسیم؟. حال اگر اشکال کار درعربی بودن این واژه است خب عیبی ندارد آقای واژه سازمحترم  بیاید برای جایگزین کردن واژه کتاب یک واژه تالشی پیدا کند.چطوردرزبان فارسی واژه سازان برای جایگزین لغت عربی مثل (تشکر) واژه( سپاس ) را برگزیده اند، شما هم بیایید همان کاررا بکنید بعد اسمتان را بگذارید واژه ساز،ماهم برایتان کف میزنیم.

 بند واژه ها: در مورد بند واژه ها هم قضیه به همین صورت است. اینروزها با مشاهده به وبلاک  بعضی دوستان تالش پژوه ی واژه پرداز، که واقعا خالصانه وصادقانه هم در تلاشند که  زبان تالشی هم دارای خط نوشتاری باشد، اقدام به واژه سازی وحروف پردازی برای زبان تالشی نموده اند. اگرچه کارشان در جای خود قابل تقدیروتشکراست، ولی این دوستان باید به این امر واقف باشند که زبان تالشی برای رسیدن به این آرمان اساسی، حتما نیازمند به فرهنگستان علوم وزبان تالشی دارد. که این امر بایستی با همت خاک خوردگان عرصه فرهنگ وزبان تالشی تأسیس گردد وکلیه واژه پژوهان و زبان شناسان واصحاب فرهنگ و ادبیات تالش درآن اجتماع وبا ارایه ی واژه ها وبند واژه های مورد نظرشان در آن موسسه به یک  تجمیع آرا برسند تا مشخص شود ما در نگارش کدام واژه وبا کدام بندواژه مشکل داریم. هر نظری که به تصویب نهایی آن مجمع برسد بایستی بعنوان واژه و بند واژه های جایگزین مورد بکارگیری ونگارش نویسندگان وشعرای زبان تالشی قرار گیرد.

با این حال ما میخواهیم به یک خط نوشتاری واحد برسیم وبه نظر نگارنده چگونه نوشتن باید در مرحله اول مورد توجه قراربگیرد، نه چه واژه ای را نوشتن. ممکن است برای نوشتن، نویسنده ای از واژه ی اوشان(امشب) استفاده کند ونویسنده ی دیگر واژه ی شنا(امشب) را بکارگیرد، این مهم نیست چون در فارسی هم برای یک معنا از چند واژه ی مختلف برای نوشتن استفاده میشود. مهم این است که آن دو واژه چگونه نوشته شوند. آنچه را ما در حال حاضر از نحوه واژه سازی بعضی از دوستان واژه سازدر وبلاگهایشان می بینیم نوعی کپی برداری از بندواژه های زبان کردی می باشد که در کردستان عراق برای نوشتن  واژه های کردی از آنان استفاده میشود.آیا ما تالشان هم باید از بندواژه های کردی استفاده کنیم تا به خط تالشی برسیم؟؟!! مثلا به زبان تالشی بخواهیم بنویسیم ایران بایستی ایران را بشکل  ئیران بنویسیم؟! ویا مثلا آرزو را به شکل آرزئو بنویسیم؟ خب اینکه همان الفبای کردیست وبرای واژه یابی آن نیاز به ده سال زحمت ندارد!به هر حال بقول مثل معروف که می گوید، همه چیز را همه گان می دانند، ما دراین امراساسی حتما به یک خرد جمعی نیاز داریم . شادو کامروا باشید.

 ساعت 3 بامداد روز نوزدهم فروردین سال 1393 خورشیدی- رضا نعمتی کرفکوهی

فشتمقولی و اسپه زندگی!!

          طنز نبشته های فشتمقولی!!

         نگارنده: رضا نعمتی کرفکوهی

        فشتمقولی و اسبه زندگی!

      ...واما در باب  اسبه زندگی! بایدی واتن نمایمی که در کلامات مخلوقات بین الشپلین مفهوم اسبه زندگی! ایجوری از زندگی توأمان با )سکرات (بودندی با قصد )زنده مانی( !! وبه نوعی دس و پا ویداشتن و جان کنش وفیچ دادن باشندی. علی الخسوس اگر رعیتی باشندی وبالاسری بنام ارباب داشتندی،وغولامی باشندی که خواجه ای داشتندی،عرق جبین خوری باشندی که کاربفرمایی داشتندی،امربری باشندی که رأس الاموری داشتندی وپایین سری باشندی که بالاسری داشتندی وجیردستی باشندی که کفادستی داشتندی،فوقی باشندی که مافوقی داشتندی واسب سواری باشندی که دپا یک طرف ویرشتندی! واما...... مثل مردمان ناهصدسال بعد!!! مردکانی باشندی که زنانه ذلیل باشندی!!! و عیالان برآنان فرمانفرمایی داشتندی.درآن روزگار،بجای هشت ساعت کاروهشت ساعت خواب وهشت ساعت تفرّج وآموج برای خردخالان، در یک شوانه روزکه بیست وچارساعت بودی، بیست وپنج ساعت بایدی همانند اسبه بتیل آتیل) سگ دو ( بکردندی،و بمانند اسبه!! برای دریافت لقمه ای ازدست صاحب، پیش صاحبان منصب و ارزاق!  (دُم) بتکانندی،و اشتن را بلوسانندی وزبان را چرب وبچاپلوسندی،و دسمالی را به وسعت دیار یزد!  پیش رئیسان ومنشیان ودورگوچیان وآبدارچیان  ولا نمایندی تا انگلی از هزارانگل زندگیشان وازنمایندی وغروراشتنشان را درپابن هر کس وناکسی خمیرنمایندی تا بتوانندی لقمه ای برای سیرکردن اشکم اشتن وعیال و خردخالان بیاورندی، در چنین روزگاری بودندی که  اهالی بین الشپلین! چنین زندگانی را«اسبه زندگی»! بنامندی....

           (باب دهم ازکتاب فشتم التواریخ اثرفشتمقولی پشه وری درسده پنجم هزاره اول(!

خواب دیدن فشتم وقاطرشدن آن!!

طنزنبشته های فشتمقولی!!

نگارنده: رضانعمتی کرفکوهی

خواب دیدن فشتم وقاطر شدن آن!!

دی شو در خواب می دیدم قاطر شدم

ناخبر نم نمک از ولایتم به دور شدم

همی چون رفتمی ناگه به راهم یک علفزاردیدمی

کانـدرمیانـش پیـرخـری نحیـف و بی بـار دیدمی

گفتـم بروم پیـش خر و اندکی چـرا کنم

دلی ازعزا بدرآرم وخود را روبرا کنم

من برفتم نزد خرگفتم رفیق ازمن سلام

گفت وعلـیک ای همـدم  شیـرین کـلام

خرهمی خوردی علف تاخرخره سیرشدی

 گـفتا رفیـق وقـت هـیها کردنـم دیـر شـدی!!

خواهمی جفتک پرانم چون که من شیرشدمی

تا صاحـبم باور نشـاید مـن دگـر پـیر شـدمی

کنون عشقم کشیده  اندکی تن دلا! کنم

صاحبم  زین خواب خوش برملا کنم

 بدوگفتم رفیق بی خیال وخاموش باش

ایـن پنـد مرا تـو لحظه ای  گـوش باش

گرصاحبت بیدارشــود بـارمی نـهد بـرکـول تو

وانگه روبه زاری میرود این احوال شنگول تو

دانی ره سنگ لاخ است وپرپیچ وخم         

پـرفـرازوپـرنشیب،پــرزغصه پرزغم

نه صاحب بامروتی با خویش داری

نه آبی و نه علفزاری در پیش داری

 افسوس این همه پندوسخن من راندمی

انگار در گـوش خر یاسـین خوانـدمی!

خرکیفش ازسرگرفت وازعقب شیپورنواخت!

بیت بیت عرعرسرود وقافـیه ازپیـش بباخت

ازقضا صاحبش ازره رسیدوافسارش گرفت

گفت ترا چه می شود ای خـره پیــر خرفت؟

دانـمی پــرخـورده ای اشکـمت ســیرشـده است

لیک فی الحال معرکه گیری بهرتودیرشده است

من باید البعلی!! ترا برم همین اوشان!!

تا ترا بفروشم در بازار خر فروشان

خـربگـفتا صاحـبا من هـنوز همـان خـرم

خواهی من باردوخرواریکتنه باخودبرم!؟

حمل دو خروار بهر من آنی بود

وین امتحان از بهرتو مجانی بود

صاحبش گفت ایول که توهنوزخیلی خری

دمار از تو درآرم گـر دو خـروار نبـری

خربگفتا خواهشی دارم گربرآورده شود

این رفیق وهمدم من با من آورده شود!!

گر زیردو خروارعمرم به پایان برسد

این رفیقم بهر همیاری به داد تو رسد!

صاحبش گفت ایول انفسکم،من لبم رادوختم

والـعجب حـرفی از کـهـنه خـرم آمـوخـتم

صاحبش آمدبرم گفتا سلام ای همدم پیرخرم!

این خـر فرتوت ما گفت که ترا با خود برم!

من اندکی در فکر خود مبهوت شدم

متحّیراز رفاقت پیرخر فرتوت شدم

بخود گفتم فشتما؟ به چه تو قاطر شدی؟

بهرچه تو ناخبرازولایتت به دورشدی؟

به ناچار گفتمش برصاحب آن پیرخر

خیـالی نیست جانا مرا هم  با خود ببر

خر جــلو صاحب وســط مـن پشت سر

صاحبش بار دوخرواربنهاد برپشت خر

وزپسش چوبی چپاندوبرسرش هی هی نمود

وان خــر مغرور نصـف راه  را طی نمود

 برلب جــوبی رسـید ناخواسـته ازرویش پرید

وین سبب سمش شکست وناگهان پشتش خمـید

وانگهی بارش بریخت ونقش خرشد برزمین

گفتمش کاغاز کار است تو سرانجامش ببین!

خربه من گفتا رفیق بر من نمانده نفسی

رسم رفاقت این است که به دادم برسی

من کنون شرمنده ام پیش کـسان و ناکسان

درحق من لطفی نما بارم به مقصد برسان

گفتم مشکل گربارتوباشد میکشم این بارتو

لیک هیچ دانی چه می شود عاقـبت کار تو؟

پرخوردی وخوش رقصیدی نپرسیدی زخود کیستی

گفتی که من شیرم کنون بینم خرلنگی توبیش نیستی

 بارت نهم برکول خویش تا طی کنم من این طریق

فرق تورا با من عاقلان پی می برند دراین فریق

من  جــلو صاحـب وسط  خر پشت  سر

میکشیدم بارخرلیک حال خرمی شد بدتر

ره همـوار طی شد و نوبت به سـر بالایی رسـید

کوره راهی تنگ وتاریک وسنگ ولاخ آمد پدید

خر ز رفتـن باز ماند و خسبید بر زمین

گفتمش برخیزو بیا بدترازین را هم ببین

نای خـرازبـن برید وحال راه رفتن نداشت

صاحبش انگاراین وسط حیلتی درسرداشت!

 گفتابه من خواهی دررفاقت با خرم کامل شوی؟

خررا نهـم بر پشت تو تا او را نیز حامل شوی؟

گفتم بنه  بر کول من تا  دیـن خود ادا کنم!

هرآنچه او مستحق است درحق او روا کنم!

با وزن خر برپشت خود بار را دو چندان میدیدم

وان خرگریان برپشت خود شادان وخندان میدیدم!

بیخ گوش خرهمی گفتم رفیق گرتوخری من قاطرم

دیگر ازحسن رفاقـت با تو من چیزی ندارم خاطرم

تو خریت کردی کنون من می کشم درد سرت

مرده شورترا برد آن هیها کردن وآن عرعرت

آن روزگرگوش فرا داده  بودی برعرض من

گر تـأملی کرده  بودی تواندکی بر فرض من

گــر پـنــد مــرا فـــرو می بــردی بــر کــله خـرت

نه خودمی فتادی به زاری نه من میکشیدم دردسرت

اینک برفرازتپه خواهم اندکی صفا کنم

با کمی رقـص کـمر حق تو را ادا کنم!!

خربگفتا  درره پرپیچ وخم برفرازگردنه

آخه جـانا اینـجا چـه جـای رقـص کردنـه؟

با اینکه می دانی برکول تودوخروارویک خراست

با این حال  نمی دانم ترا چه اندیشه ای درسراست؟

گفتمش کنون رخصتی خواهم تا اندکی تن دلا! کنم

زین بابت خودراازهمدم ودوخروارش رفع بلا کنم

بارخص پاچرخی زدم برگردخودتا آمدم غرکمر

جفـتک پرانـدم هـردو ور گسـسته شـد بنـد کمـر

ناگه بدیدم خرفتادازکول من معلق زنان

بـا دو خـروارش سـوی دره شــد روان

آری! سرانجام کارخر بی تدبیراین بود

چون او خری بی خرد و خود بین بود

فشـتما عبرت بگـیر ازآن همـه هـای هـای خر

 وان پنبه ازگوشت درآرتا بشنوی وای وای خر

گرخواهی زبارجورزمان خودرارفع بلا کنی

ره آسـان همین بـود کـه انـدکی (تـن دلا) کنی!!

 باب نهم از کتاب طنزیات فشتم التواریخ اثر فشتمقولی پشه وری!

فشتمقولی درگذرگاه قبله عالم

فشتمقولی درگذرگاه  قبله عالم.

نگارنده: رضا نعمتی کرفکوهی

در ایومی که مرا در ماوراءالنهربودی فقروفلاکت شدیدی مرا گریبان گیربودی، طوری که مجبور شدمی سه هشت روزی بکار مقنی گری روی آورمی، لذا صیب سحرون طولوغی همی رفتمی تا نیمی از روزبرای فلاحتکاران چاه وجوی می کندمی واز نیمه ی روز تا دوساعتی برای هردن خوراک وتن آسایی همی رفتمی در زیر سایه درختی در کنار گذری پایم دراز می کردمی وبوغچه ام را واز می کردمی تا تکه نانی با قدری تکمه سوره با چند لوئه سوزی بهر ناهارم بخورمی،تاپسان بر سر کارم رومی. چند روزی بودی که مرا به این کار مشغول بودی تا روزی که مرا مشغول تن آسایی بودی بناگهان همی ویندمی دو جارچی طبل کوبان،با بکش کنار بکش کنار گویان، سر از همان گذری در آوردندی که مرا در آن در حال تن آسایی بودی. من همی ویندمی که مخلوقان کله از چکره نشناختندی و بسان موشان بسمت موشه خلان دوشتندی. اگه واتن نمودی چرا؟

چون قبله عالمی سواربر تخت روانی خواستندی از بهر تفرّج از آن گذر بگذرندی.جارچیان تا مرا ویندن نمودندی به نزد من همی آمدندی ومرا واتن نمودندی مگرتورا کر بودندی که صدای طبلمان نمسندی؟ چرا همی کنار نکشندی؟

من همی بواتمی که مرا دست تلس کرده ای باشندی که با قبله عالم شما کاری نباشندی، الان وخت تن آسایی ام باشندی و ایسه تری پلاسم جمع کردمی وبر سر کارم برفتمی،

مأوایی نداشتمی، ازولایت دور وارد شدمی، دراین ولایت مرا غریب بودی، به قبله عالم واتن نمایید تا اندکی مرا رخصت دهندی تا در زیرسایه این درخت خدادادی ساعتی بیارایمی.

جارچیان بواتندی اگر اشتن جاکو  ایشتن ننمایی ترا همی زونی با قبله عالم. پسان برفتندی بعدازاینی همی ویندمی یورغه سواری تاخ زنان چوسان برقدم بسویم آمدی وبر سره ورم ویمند نمودندی و بواتندی که آمدمی تا ترا به درگاه قبله عالم برمی، که محضرش را با توکاری بودی.

بدو واتن نمودمی مگر خود نمی واجی که قبله عالم را با من کاری بودی؟ پس ایا من بایدی سوی درگاهش رومی؟!!

تا همی چنین واتن نمودمی ناخبری ویندمی که اورا چهره برزخ شدی وتاخ زنان راه آگردن در پیش گرفتندی. به خود واتمی شاید او را خره مشی گشتندی که چنین خره مشی کردندی!!

اگه خره مش از جان او ایشتن نمایندی،شاید او دباره آگردندی.  زماتی بعد ویندمی جارچیان دباره کله از گذر دوردندی. وپشت سرشان بر تخت روان،قبله عالمشان را چندنفری ویندمی در حال کشان.

تاکه به نزدیکم آرسندی آن قدر قدرت قوی شوکت فرمان بفرمودندی تا مقابلم ایستن نمایندی، پسان همی ویندمی که قبله مخلوقات مرا تشر بفرمودندی که چرا از جایت راست نمی آبندی؟ وسر تعظیم را نمی خمیدندی؟

در جواب قبله عالم همی واتن نمودمی:

که من همی قولنج گردنم را بهنگام مقنی گری بچاکندمی!! حال اندر پس گردن مرا قولنجی در کار نبودندی تا در پیشگاه آن مستطاب بچاکمی!! پسان قبله عالم بوکه بنه خنده ای بکردندی و بواتندی، ترا تقصیری اندر میان نبودندی، چون آهی اندرون بساط نداشتندی،حال که ترا چنین شدندی عیب ندارندی،  کنون زجایت ایشتن نما بیا این کیسه منات زدستم بگیرتا با آن سامانی به سرت و رونقی به بساط اشتن دهی.

من همی واتمی ای قبله عالم! در این گذرگه عمر، مرا دراز نمودن پایم در زیرسایه این درخت خدادادی بسی  لذت بخش تر از دراز نمودن دستی باشندی که به سوی قبله عالمی دراز نمایمی، پس تو خواهی من دستم را بسوی تو دراز نمایمی پسان پایم را کوتاه نمایمی؟!!! مرا رفاه در زندگی آن بودی که تا توانم پایم دراز نمایمی،ورنه دست درازنمودن بهر من هنر نباشندی.

قبله عالم تا چنین از من بمسندی بواتندی، ترا با این بلاغت سخن حیف باشندی به کار فلاحت.

ترا لیاقت این باشندی در سرای قبله عالم به کار صدارت. همی واتمی مرا مرد کارباشدی هم در فلاحت وهم در صدارت. لیک فی الحال بایدی تکلیف پایم را روشون نمایی  دراین  وقت فراغت؟؟؟!!!

تا چنین بواتمی، قبله عالم را چوسان پادوشاهی در صفحه شطرنج ویندمی که با دست تلس کرده فشتمقولی مات شدی!!!

پسان قبله عالم در عالم معطلی!!! همی بواتندی:

زمن چیزی بخواه تا تورا رفع نیاز کنمی.

من هم بواتمی فقط رهایم ساز تا پایم درازکنمی!!.پسان اوکوتاه آمدی برفتندی،من هم درازنمودمی وبماندمی.                                                                                                         بنقل ازکتاب سفرنامه فشتمقولی ( باب الفشتم ) اثرفشتمقولی پشه وری! 

فشتمقولی و مرد اعرابی

(فشتمقولی  ومرد اعرابی)

(نگارنده رضا نعمتی کرفکوهی)

... و روزگاری که مرا در دیار ماوراالنهر بهرسیروسیاحت اندر مخلوقان عالم در حال بسر بردن بودی. روزی که مرا در سیر بودی ناگهان سر از دیار چولستان!! (بادیه ای بی آب وعلف) در آوردمی که از آن دوردست عجایب هیبتی مرا نظر بجلبانندی.

در حالی که آفتاب هم مشغول سوجاندن پوست مرا بودی بناچاردست برابروان بنهادمی وزیر الطاف سایه آن ویندگان اندازی بنهادمی وناچارن بویندمی که عجایب خلقه ای شبیه به آدمیزاد ازآن دوردست در حال کونه گیجه بودندی!

گاهی پیش آمدی وگاهی پس برفتندی وگرد اشتن بچرخندی. به اشتن بواتمی حتمن باید برومی به پیش تا او را از نزیک ویندن نمایمی که او را  معرکه ازچه قراربودندی. سرزنش خارمغیلان بتحّملمی و ره ریگزار طی مسیر بنمودمی،به نزیکایش چون آرسیدمی ویندمی مردکی از تازیان بودندی وشندری درکله وکچبه ای برداوره اش بنهادندی تا آن شندر باد نبرندی!

مرا چون به لفظ اعرابی تسلط کامیل بودندی بدان لفظ اورا سلامی بدادمی،پسان او هم از اعماق حلقومش برسلامم علیکی بواتندی. پسان برگرد سنگی که سنگین هم بودی بچرخندی وبا دو دسانش همی بر آن زور بژنندی وخواستندی آن را زجایش بیاشتندی، بما زورش ناآرسندی وکاله زور بژدندی.پرسان نمودمی ترا دنبال چه بودندی؟ وآن سنگ را چکار داشتندی؟ او بواتندی در زیرش ماره چچولی اشتن را جیگا بدادندی خواهمی او را گرفت نمایمی وبهر ناهارم کبابی از آن بسازمی و اشکمی ازعزا بدرآورمی .پسان از من بپرسندی تورا کیستندی ودر اینجا چه کاری باشندی؟ بدو بواتمی مرا فشتمقولی پشه وری بواتندی واز دیار بین الشپلین بیامدمی. کار مرا سیرو سیاحت اندر مخلوقان عالم بودندی. کنون مرا خوشوخت از آشنایی با ته بودندی.

 حال تو بگوی  که تورا که باشندی؟ او بواتندی مرا اعرابی بودندی و مرا بسان تو عجم نبودندی ودر کلام گنگ و لکنت نداشتمی وبر زبان اشتن بنازمی.کنون ساعتی باشندی که چلپاسه ای مرا مشغول اشتن بنمودندی وگرفتنش بر من سخت بشدندی .

بدو بواتمی مرا نیز بر چند زبان رایج عالم از قبیل رومی-یونانی-عبری- اعرابی- پارسی- چینی- قبطی و بین الشپلینی! تسلط کامیل بودندی. حال بگوی ترا چه هنری در سر بودی؟

بگفتا مارا هنردر زبان بودی وشمشیردرنیام. پسان بگفتمی زبانت که مادری بودی وبهر فراگیری ترا زحمتی نبودندی.لیک شمشیر ساختن تو را بهر هنر می پذیرمی.که ساختنش خود هنری باشدی که در دست داشتندی. بگفتندی خیر شمشیر راهم قوم جوهود بهر ما بساختندی.

پرسیدمی پس پوستین وگالوشت ازکجا مهیا بشدندی؟ بگفتا کافله گان (کاروانیان) از شامات بهر ما آوردندی.بگفتمی ما را هنرچموش دوزی دردستان بودی و پوستین اشتن را خود ببافتندمی.

پسان پرسان نمودمی دانیش ازکجا آموختندی؟بگفتا ندانمی دانیش چیستی!! تاکنون نامش نشنیدمی!!

بگفتمی دانیش همان بودی که گردر ثریا بودندی مارا بدان دست یافتن بودندی که مارا از روزگاران پیشین زونوستگاهی بودی که آن را (گندی شاپور) نام بودندی  که شما را حتا بر گفتن آن عاجز بودندی وآن را (جندی شابور) بگفتندی.

حال در آن خصوص که مارا عجم و گنگ! و اشتن را اعرابی ومتکلم می نامندی، بایدی چند کلمه را با من تکرار نمایندی. تو بگوی پپو- بگفتا ببو!! گفتمی واقعن که ترا ببو بودی!!

 بگفتمی بگوی گوناگون پسان او بگفتا کوناکون! بگفتمی حق ترا براین باشدی که همیشه کوناکون بروی!!(مرتجع)  پسان بدو بگفتمی من نه تو،چطور می شوندی مرا که قادر بودندی تمام بیست وهشت حروف تو را بتلفظانمی مرا عجم وگنگ نامندی ولی توراکه عاجز بودی و نتوانندی فقط چهارحرف مارا بتلفظانندی صریح السخن ومتکلم بودندی؟!! حال گیرمی که تو را متکلم وحراف باشندی ومرا الکن وعجم، بما بوزون که حرافی و وراجی هنرنباشدی. هنردر آن بودی که ز دسانت برایندی ودر کله ات اندیشه ای واختراعی بتراوشانی.

حال خواهمی اختراع مخلوقان بین الشپلین را بر ته واتن نمایمی که آنان برای یاشتن جسم سنگین از زمین ( ترم !!) را اختراع بکردندی!!. تو رو دوتا پوئه آورندی تا ترا واتن نمایمی که سنگ را چیته از جایش یاشتن نمایی. پسان برفتندی آن چوبان بیاورندی بگفتمی ترم بر زیر سنگ بجیکرندی وسنگ دیگه ای را بر زیرآن ترم بنهادندی پسان سرترم را پایین بکشندی. تا او چنین بکرد آن پیله سنگ زجا یاشتن بشدندی و ماره چچولی از بن آن بوشت نمودندی.  پسان من بهر دانیش پیش بگرفتمی راه ثریا/او نیز بهر درآوردن اشکمش ازعزا، به دنبال ماره چچول بگرفت راه صحرا!!

( به بقل از سیاحت نامه فشتمی اثرفشتم الفشاتم فشتمقولی پشه وری)!!                               

حمایت فشتمقولی از نقره لی!!

   حمایت فشتمقولی از نقره لی!!

 نگارنده: رضا نعمتی کرفکوهی

 ... وپسانکه آکادمی دارالفشتم را بتأسیساندمی، مرا برآن شدی تا در اندرون آن،به کمک کافله ای ازپجوهیچگران بین الشپلین!!،تشکیلاتی بنام مرکز پجوهیچهای ایستراهیچیک آینده!! به منظور تصویب « سند چشم انداز هزارساله!!» بتشکیلانمی.وهنی  مرا برآن شدی تا در اندرون آن،  رسد خانه ای دانیش بنجق! «دانش بنیان» به منظوررسد نمودن تمومی دکش آکشها،وبژن وبگرهای هزارسال آینده را بنیون نمایمی.واینچنین بود که روزی مرا برآن شدی تا با کمک آن کافله گان پجوهیچگر!!،در آکادمی دارالفشتم شاتن نمودمی چشم اندازی هزارساله بنمایمی وویندگانم را به ویدارمی به اوایل سده پنجم از هزاره دوم،همی که به بین الشپلین چم ویداشتمی، اینبار نقره لی را دربرشومگاه اصلی       پشه ور ویندمی،کوهمی بودی پکراحوال وپژمرده مزاج. بعداز آنکه وجود مبارک ایشان از آن حادثه ناگوار!!،جان سالم بدر بردندی وبا همت وتلاش بی وقفه!! شاتندی اشتن را بخلاصندی!!! اینبارآن مستطاب را همی ویندمی چوسان کلشکنی پریشان روزگار.

بدو بواتمی اینباردیگر تورا چه پیش آمدی نقره لی؟!

بااندوهی بیکران همی بگفتا هیچی فشتما!

دراینتخابات شورای محلی بین الشپلین، ایسم اشتن را نوشتن نموده بودمی که با کمال آخمندی مرا بواتندی که : احرازتورا صلاحیت نشدندی!! بدو بواتمی نقره لی ! مگه هنته می شوندی صلاحیت ریجالی!! را رفوزه دراحراز کنندی؟!!این تن بمیرد که احراز تورا مشکیلی باشندی که راز آن پیش من نهفندی. مرا راست بواتندی آیا ترا در فیتنه 88 بودندی دستی؟!! همی بگفتا اصلا!. بدو بواتمی روزی که 9روزاز زمستان88  گذشتن بودندی ترا کجا بودندی؟! بگفتا!آنروزاتمام را برحجت تموم بکردمی! وهرآنچه پسته خورده بودمی! کمپلیت اینقلاف! بژندمی و اندرون جوبی بتهویدمی!!

بدو بگفتمی ایول انفسکم ! پس مواضع اشتن را هم درین چهارسال روشن بنمودندی!!

خب لطفن مرا بواجندی آیا ترا بخاطر 45 هزار تمن یارینه! با جماعت اینحراف بکردندی استان گردی؟!الانه زمونه را زوموستون بفرضندی ومنتظیر بهار!!!! بومونندی؟؟!!

بگفتا اصلا اصلا! ابدا ابدا !

گفتمی پس نقره لی گوش ترا سپارندی مرا/

تا بواجم  رازصلاحیت احراز نشدن ترا.

هیچ زونوستندی که سبب آن بودی که ترا به « کاله فتر»!! اعتیاد  شدید باشندی؟؟!! که همین معضل! تورا در پیشرفت !! وروند!! کار مشکیل بودندی؟؟!!

وبدان که اگر ترا صلاحیت احرازمی کردندی،تو هم حتمن  برزمین وزمون بر درودیوار می زدی پوســـــــتر!!.

وهیچ دانستندی که  پوســــــتر!! از دو بخش  تشکیل بشدندی؟! که بخش اولش را پوست ، وبخش دومش را تر!! گویندی؟! که هر کاندیدی به وقت تبلیغات،تاتای اشتن را بر پوستی که بخش اول پوســـــــتـررا شامیل شوندی بزدندی؟! وبخش دوم آن  را بعد از اینتخاب شدن اشتن بزدندی؟!!!

...وهیچ زونوستندی که احراز کسانی صلاحیت میشوندی!! که در زدن بخش دوم « تر! » موشکیلی نداشتندی؟؟!! وچون ترا به « کاله فتر» اعتیاد شدید بودندی! پس در افعال بخش دوم،ترا توانی در اندرون نبودندی!! وایچنین بودندی که احراز ترا صلاحیت نشدندی!

پس ای نقره لی! تو این را از من بشنوندی و هیچ غم وغرصه ای نخورندی، چون تورا حالاحالاها جوان بودندی، تا داوره بعدی اینتخابات،تراچهارسال،فرصت ترک این معضل باشندی.

زین فرصت غنیمت ایشماردندی وین بلا از جان اشتن بدورکنندی ، مشروط  براینکه کرچکی باشندی که روغن آن بهر این معضل مفید بودندی، که تورا بایدی ده روزمانده باشندی به روز ایسم نویسی/روزی ازآن بخورندی بیست سی سی!!! پسان تورا اطمینان باشدی که احراز ترا صلاحیت شوندی!!

تا این بواتمی نقره لی از پیشم برفتندی،تااشتن را برای اینتخابات داوره ی بعدی، تدارک بوینندی. پسان مرا هم بر آن شدی تا به مرکز پجوهیچهای ایستراهیچیک آینده!! آگرد نمایمی تا در آن دباره چهارسال آینده را ویندگان اندازی نمایمی. لذاچهار سال از آن ماجرا بگذشتندی که مرابرطبق سند چشم انداز هزارساله!!

تا چشمان اشتن بویداشتمی بر پشه وراینبار/

همی ویندمی پوســتر نقره لی بر دارو دیار.

همی تا اندکی به راهم بموجندمی/

نقره لی را دربرشومگاه پشه ورویندمی.

شادان وخندان اندر پوست اشتن نگنجیدنی/

تا که مرا ویندن نمودنی/

شتابان اندرکشه پیله من بفتادنی/

درحالی که می ذوقیدندی/

هی تندتند مرابماچندی وبواجندی،

فشتمقولی! فشتمقولی! پیروز شدمی.

بدو بواتمی راستی نقره لی ! همین الان که از برشومگاه اصلی پشه ور برشوم نمودمی بر دارو دیاراز هر پوســـــــــــتر تورا نیمی نبودندی!! تورا نیمه دوم پوســــــــــترچه شدندی؟!

همی گفتا فشتما! مگر اشتن نواتندی که پوســـــــــتر را دو نیم بودندی ( پوست + تر ) که نیم دوم آنرا بعد از اینتخاب شدن بزدندی، من نیز همان کنمی!!

بعدهمی ویندمی انبوهی از مخلوقان سالار!

بریختن برسرنقره لی بکردند براشتن سوار!

 نقره لی را شادان وخندان وخوش می دیدم!

او را بر کول مخلوقان قلم دوش می دیدم!

همی بردوش مخلوقان بتکانندی دست.

که اکنون من بر شما سوارم سرمست!

 گفتابه من  فشتمقولی! دیگرکاری نداری ام؟

وقت ندارم فعلا درحال مخلوق سواری ام!

بدو گفتم از همانجا آستینت بالا بزن!

نیم دوم  پوســــتر را همین حالا بزن!

(برگرفته ازکتاب فشتم التواریخ- باب چهاردهم- طنزالحیکایات. اثرفشتمقولی پشه وری!!

فشتمقولی و د خم دوشاو !!

فشتمقولی و د خم دوشاو!!


درتـمام مدت زماتی که مرا نون وآو بودی

 بومی سری کو مرا د خم دوشاو بودی

آذوقـه زومـوسـتون تا بـاهـارم بودی

سفره سری کو مرا شام ناهارم بودی

تا... که روزی مرا بر آن شدی

 تا بر احوال آن خمان سرکی کشمی

براندرونشان نظری اندازمی

همی تا برفتمی بر پشت بام

تا خمان را وازنمودمی سرپوشان

رویم  به دیار بـد نویـنندی چشمتان/

دو موش دمردندی اندرمیان خمان

تاچـنین ویـندمی دودسانم کـفا بردم

همی واتمی ای خاک دعالم برسرمی/

مرا زوموستونی سخت در پیش بودی/

چه  باید خورمی؟ چه باید کنمی

کشکول گدایی پیش کی برمی؟

همی سراسیمه به اندرون بین الشپلین رفتمی/

هر کس ویندمی وین معضل برایشان واتمی/

آنان همی بواتندی که ترا نترسندی/

در پشه ور بشری بودی اندرمیان مخلوقات /

گویندی که اورا باشد حلال چنین معظلات/

که او دانش پاک زنا پاک درسربودندی/

 پیش او روی که او ترا راه نشان باشندی/

پسان براه فتادمی دفرس دفرسان  /

 سراغش بگـرفتمی  ازاین واز آن                                                

 تا وارد برسرای ایشان شدمی/

 آداب وارد شدن بجا آوردمی /                                                    

 بدو اینگونه  واتن نمودمی:

دانایشا، آگاهیشا، وینایشا                                                         

  د خم دوشاوی موش دشا                         

تـه مـرا بــوا هــرده شـا؟

 او همی ابروکشندی به کفا

پسان بواتنـدی اصلا و ابدا

پسان مرا سر بنهاده شد برگریبان خویش/

 پکر شدی مرا وراه خانه بگرفتم به پیش/

چون دیلم نیامدی آن دوشاوان فر نمایمی/

فلذا اندر میانه ی راه اسردون ببرگشتمی /

بدو بواتمی آیا در این خسوس

همچنان کرگ ترا ایلینگ بودندی؟!

وین معضل را فرجامی  نبودندی؟!

اوهمی بوکه بنه خنده ای بکردندی پسان بواتندی 

تا بوینمی که فرجامش چه باشندی؟!

اینبارخوندوانه ای بسی پیلتردراندرون کشه پیله او بنهادمی وچنین بواتمی:

دانایشا،آگاهیشا،وینایشا

خیلی خیلی زونوستیشا

د خم دوشاوی موش دشا                                           

ایخم اشته،ایخم چمه هرده شا؟

اینبارابرووان کفا نبردندی!!!

 وبا همان بوکه  بنه خنده ای که بربوک داشتندی

روکته ویمند نمودندی و پسان بواتندی:

اندکی شا!!!!!!!! 

همی شـادمـانه برگـشتمی سوی خانه

 رفتمی روی بام با حالتی عجولانه             

 اندکی پشت خویش نمودم خمی

ایخم ازآن د خم برکول بنهادمی

همی راه رفتمی با حالـتی تنـدوتاب

دوشاو را بردمی تاسرای مستطاب

او تاخم رابوینندی بنا براین بنهادندی

که موشی       ندرون  آن نمردندی

 لذاانگشت شاهد اندرون خم ببردندی

 ازآن شیره ارباء انـدکی بخوردندی

 پسان بواتندی به!عجب شیرین بودی

من هم گفـتمی کزکمالاتتان این بودی

دوشاب رابخوردی بگفتی شیرین بودی

کین هنراندرمخلوفان جهان هرگز نبودندی!!

از آن پس مرا معضل دیگری پیش آمدی

 وآن این بودی، که چطور می شوندی

 دوشاوی که در اندرون آن موشی دمردندی

 شاتندی اندکی خورندی وباقی اش نتوانندی خوردندی؟

!!!

برگرفته از کتاب فشتم المعضلات ) اثر فشتمقولی پشه وری)!!!

فشتمقولی و پشه اولس!!

        فشتمقولی و پشه اولس!!...

            نگارنده: رضانعمتی کرفکوهی

      ...وسالیان سال بودی که پشه اولس منحوسی در برس  (راه باریکه ( گیریه گیلون کافله ای از طایفه « بابویان » از اهالی بین الشپلین! ویمند نموده بودی که هر ساله عیده بیشماری از طفلکان بی گناهی که بر دوش پدرانشان قلمدوش بودندی بهنگام بوشتن از زیر تنه آن پشه اولس با برخورد کله شان به آنجانشان از تنشان درآمدندی، مرا مدت زماتی بودی که این معضل  چوسان اشکم درد بودی، گاهی به اشتن می واتمی که این دیگر چه گاسیلی استندی که بجای مغز درکله این کافله دریئندی؟! من زین بابت داشتمی فجع می کردمی که چرا این کافله بجای اینکه تبری پیگتندی و آن پشه اولس منحوس را دبرندی،همه ساله نذرونیاز!! میکردندی که طفلکانشان زنده از زیرآن برشوندی!!

        لذا مرا برآن شدی که بعد از آگردن از سفر ماوراءالنهر، به بین الشپلین برومی ، ودر آن سامان آکادمی علمی با نام دارالفشتم بتأسیسانمی، و کله خردخالانشان را بجای اینکه به تنه آن درخت منحوس بگینندی وبمیرندی، با «اورنه عولوم»)علوم روز) آزون نمایمی، و کله طیفلکانشان را از آن گاسیلی که پدرانشان درآن ویتمنده نمودندی دروف آروف نمایمی. وبه آن کافله  گانپوچه مغز حالی نمایمی که چاره کارپشه اولس، نذرونیازنبودی، بلکه تبر بودی!، تبر بودی!، تبربودی،تبر....

        ودراین خسوس مرا برآن شدی تا برسردر آکادمی دارالفشتم، چنین نبشتن نمایمی.

        زوموستونه اشته خلا شاله شکه شاله شوار /

        پشه اولــس راه سر لکـــه تبــر دکه ویــن ربار!!

         وبه شاگردانم آموختمی که :

        بالام جانم خوای بوزونی تنی کسی استیشه

        فیکری بلته واز آکه  تا  آزونون ته کیشه 

        وختی وینی پشه اولس راه  سریکا ویمنده!

        تبری پیگه  ووردکه پشه  اولسی  ریشه !!

)        گزیده ای ازکتاب : فلسفه کیلیتونیسم !، اثر فشتمقولی پشه وری)

فشتمقولی در باب استفهام آراء!!

                                                                                                             

آراء آراء آراء!!!ا


...واما درباب ایستفهام آراء!!بایدی واتن نمایمی؛ که آراء آوایی بودی که پشه وریان؛ دردیئرمازان؛ به هنگام ارشاد گاوان؛ به سمت آغلان ؛ آنرا به صورت تیکرار؛ یعنی آراء ؛ آراء ؛ آراء ؛ می واتندی ؛ واگر تعداد آراء به زیادی واتن شوندی! گاوان خوشخرامانه!به سمت آغلانشان می خرامندی! ومشغول نوشخوارمی گردندی.!!

) برگرفته ازکتاب ازپشه ورتا مزه ور ! اثرفشتمقولی پشه وری!!(

فشتمقولی کی بود؟!!!!


  فشتمقولی کی بود ؟!!!

نگارنده : رضا نعمتی کرفکوهی

فشتمقولی پشه وری ! معروف به فشتم : وی از اکابر و اعاظم و فلاسفه وادبا و از شعرای طنز پرداز پشه ور،از ولایات بین الشپلین!! درسده پنجم هزاره اول بود. او ازنوادگان فشتم بیک پشه وری معروف بود.او دروس چرت و چوله ! را نزد بزرگانی چون ورپش شرپرخان مزه وری و کفتنقولی کیلیتونباشی طی نمود. فشتمقولی دردوران حیات خود سفرهای متعددی به سرزمینهای بین الشپلین ! ازقبیل ولایات مزه ور" مولومات" تولومات"گسکرات"سیاه کوه" !بیلی تک" دولی چال" وپیرون خل نمود.ا ودر سفربرون مرزی اش دراواسط  سده پنجم  به سرزمین های ماءوراالنهر؛ با فیلسوف ومتکلم برجسته ای بنام یادیئس هاویدار! آشنا و مجذوب اندیشه و آراء فلسفی او گردید. به طوریکه خودش را مطلقأ در وجود او می دید. او بعد از مراجعت به بین الشپلین! در ولایت مزه ور,اقدام به تأسیس آکادمی فلسفه بنام « دارالفشتم » نمود؛ اوبا تأسیس این مرکز, اقدام به ترویج مکتب نوینی بنام «بیبوئیسم» نمود. پیروان مکتب بیبوئیسم چندی بعد توانستند تمامی نقاط بین الشپلین! ومناطق وسیعی از دره دوغالهای اطراف مزه ور را تحت نفوذ تبلیغی خود درآورند. ولی دیری نپائید که این آکادمی فرهنگی مورد تهاجم فرقه سنتیبابویان» که شاخه ای از پیروان مکتب «کیلیتونیسم» تاریخی بودند به آتش کشیده شد و فشتمقولی وشاگردانش تحت تعقیب و تهدید به مرگ قرار گرفتند.این امرسبب گردید تا فشتمقولی شبانه و در یک شب برفی دیار مزه ور را به یک نقطه نامعلومی ترک نماید. این سفر آخرین سفر فشتمقولی محسوب میشد,زیرا او بعد از آن دیگر در هیچ جاومکانی دیده نشد! و هیچ اثر و ردپایی از وی یافت نگردید.

کلیه مکتوباتی که ازایشان برجای مانده است همگی به زبان بین الشپلینی !!نگاشته شده است. زبان بین الشپلینی تلفیقی از زبان پارسی و کادوسی باستان می باشد که درولایات بین الشپلین رایج بوده است . از فشتم آثار متعددی برجای مانده است از قبیلسیاحت نامه فشتمقولی شامل سه بخش : (ازمولومات تا شولومات" از بیلی تک تا دولی چال ! از پشه ور تا مزه ور) – فشتم التواریخ " رایحه ی وژه بو"   دکو مینی خله بو!"  اصول فلسفه وروش کلیتونیسمدره دیله مده میز!" تطهیر  با خومبور! و...

از تاریخ دقیق تولد و فوت فشتمقولی اطلاع دقیقی در دسترس نیست                      

بین الشپلین و ولایات مزه ور و پشه ور جزء بلوکات و سرزمین های قفقاز جنوبی بودند که درقرارداد ترکمنچای در زمان دولت  قاجار از ایران جدا شدند

فشتمقولی در میان بابویان!

         کی بودی؟ کی بودی؟ من نبودی!!

         نگارنده: رضا نعمتی کرفکوهی

       ...ودرآن هنگام که شبانگاهان با کافله ای از (بابویان)1 ،از راهی،درحال گذربودی و  ناخبری ویندی که یکی ازآنان، شروع به آوازخواندن بکردندی!، توهرگز تعجب نکردندی، چون او را فشاری از باد اشکم، بفشارندی! وخواستندی خود را بخلاصندی!! تا تودر اندرون آن کافله، صتای کرنایش! را نشنوندی! وپسان هنگام که اوبا حال پریشانی،تات شدی و به تو زول زدندی، هنی تو تعجب نکردندی،چون اواینبار خواستندی بکاوشندی که آیا      نجوا ی «اوفه »ازتو ببرخاستندی یاکه نبرخواستندی ،اگرنبرخواستندی، اواحساس بکردندی که وضعیت به حالت عادی!! ببرگشتندی، ولی اگررایحه ی آن به مشامت برسندی و توبجای » اوفه »

     «اووفففففففففففففف » بکردندی، او البعلی اندرمیان کافله بگفتندی


                     کی بودی؟ کی بودی؟ من نبودی!!


         برگرفته از کتاب « دکوه مینی خله ای بو!! » اثرفشتمقولی پشه وری


1        -بابویان سنت گرایان پیرو مکتب  کیلیتونیسم تاریخی بودند که درولایت پشه ور در سرزمینهای بین الشپلین!  می زیستند. آنان به دلیل عدم آشنایی با حمام !!، بوهای بخصوصی ازآنان برمی خاست که در زبان  بین الشپلینی، وژه بو،و یا مچنه بو گفته می شد.

فشتمقولی در دیار واویلا!


فشتمقولی در دارباغ!!

نگارنده: رضانعمتی کرفکوهی

  ...وناهصد سال بعد درچنین روزی! من با چند سر ازخشانم ؛ هوای سفر به سرزمین رؤیایی ام " دار باغ " بنمودمی؛ به فومن؛ بلاد فیامین؛ازولایات بیه پس امروزی که رسیدمی؛ وارد راه چارپاداران؛ جاده آسفالته گشت آینده شدمی ؛ دستخط امروزی را طی طریق بنمودمی؛ کرده مله را دُم بکردمی؛ ازپیرقلندر تا سرحداد دامنه های سرسبز کرفه کوه؛ به سرزمینی بر خوردمی که آنجا را "دارباغ" گفتندی؛ آری آنجا همان دیاررؤیایی من بودندی. وختی بدانجا پا نهادمی؛ ویندمی اثری ازآن رؤیای من درآن سامان برجا نمانده بودندی.

به دارباغ گذر کردم درآن فصل بهاری

نه باغی ویندمی، نه داری، نه بجاری

به هر راهی بویندم من معمار ونجاری

که باخود حمل می کردند مصالح وانجاری

به خود واتمی نکند اینجا را من کج دیدمی

شالیزار را میلگرد و سیمان و گچ دیدمی!؟

یکی را ویندمی واتمه  من ده چه  بوام تنه؟

تو که ویلا می کاری جای هر برزه بنه !؟

اوهمی گفت من بهشتم باهمین ویلا شود!

منه نه مربوط! روزگارنسل فردا واویلاشود!

به پیرامونش چون بنگریستمی؛ همه جا ویلا بدیدمی؛ البعلی به خود گفتمی که وخت آن رسیدی که دیگر این دیار رؤیایی ام را بایدی « ولایت واویلابناممی؛ چونکه براستی آغوشش برروی هر ویلاسازی واز بودی !!!

(گزیده ای ازپیشگوییهای فشتمقولی پشه وری در کتاب فشتم التواریخ!!

فشتمقولی و تطهیر با خومبور!

فشتمقولی وتطهیر با خومبور!!

نگارنده: رضا نعمتی کرفکوهی

...ودرآنسان که ناخبری دراندرون جنگلی اشکم پیچه گرفتندی؛ گر بیلکه آوی نیافتندی؛ چه کاری بختر از آن بودی که یک مشت تا دمشتی " خومبور" از للکه داری بکندندی؛ اگر نشودندی ز هر داری بکندندی؛

اگر " خومبور" نیافتندی ؛ لیوی ز دار باسکمی کندی؛ اگر باز هم نشودندی ؛ هرآن لیوی ز هرداری بکندندی؛ هنی ویندی نشودندی ؛ بوره لیوی بیافتندی؛ پسان البعلی به اندرون " خرفه دلی " دختندی؛ و پسانکه قضا را حاجت!! بنمودندی و اشتن را بخلاصندی ! البعلی اشتن را به " خومبور " برسانندی ؛ و قشنگینه بتطهیرندی.                                                                                                            ( گزیده ای از کتاب " تطهیربا خومبور" اثر فشتمقولی پشه وری)!!

فشتمقولی و امید به زندگی!

(فشتمقولی و امید به زندگی در(بین الشپلین )

چکیده ای از بیانات فشتم الفشاتم،فشتمقولی پشه وری، در میان دانش آموختگان موسسه دارالفشتم،در سده پنجم هزاره اول.

نگارنده : رضا نعمتی کرفکوهی

... اوری بایدی یک خش خبری به شاگردان خش داشتنی ام درزونوستگاه دارالفشتم رسان نمایمی که هم الان امید به زندگی دراندرون مردومان بین الشپلین از100 الی 120 باهارمی باشندی.

که رازورموزش را نیز میتوانندی به موارد زیر خولاصه نمودندی.

1- اوری اگه یک بین الشپلینی با ایمشته پول وارید گسکری بازار شوندی عالمی سبدا کردندی وآگردسر هنی وینندی نیم مشت از آن ایمشت پول در جیف داشتندی ، سپس بذوقیدندی و امید به زندگیشان را چند باهاری  بیافزودندی و....

2 - اوری اگه یک بین الشپلینی برای شب نشینی به خانه خشان ورفقان وهمسادگان روندی در پی تجسس واینکه میزبان چه دارندی وچه ندارندی وچه خورندی وچه پوشندی وچه سوارشدندی و خانه اش چه جوری بودندی ومبل وپرده اش چه بودندی نبودندی!! بلکه میشین گفتندی وپپوچال شنوندی وکویه دونه می چاکنندی وبشته برزوفتره کوکه دنه چیلکایش بودندی، نه از غمی واتندی ونه از قرصه ای مسندی و آگردسربذوقیدندی و امید به زندگیشان را چند باهاری بیافزودندی و....

3 - اوری اهالی بین الشپلین به میمنت داشتن چنین زونوستگاهی (تعلیم گاه دارالفشتم) خودشان را مهم می دانندی وبه چنان درکی رسیدندی که اشتن را ابر مخلوق هستی می دانندی واشتن را (انسان موجودی ناشناخته) موریس مترلینگ نمی دانندی. واشتن را اوی نکردندی و قشنگینه اشتن را شناختندی و اشتن را مهمتر از زندگیشان می دانندی واشتن را هرگز قوربونی زندگی نکردنی  واینگونه بودندی که هرگز سقته نکردندی واصلا ندانستندی که سقته چیستی!! در ماوراءالنهرکه بودمی از مرادم یادیئس هاویدار بسی بیاموختمی که باعیث سقته در اندرون اینسان دتا عامیل بودی، یکی عامیل جان ودیگری عامل روان. در عامل جان اهلی بین الشپلین الانه از بخترین وسالیمترین خراک همی هردندی و کره روئن وتکمه سوره و سوزی وارباء دوشاو بخوردندی،اوری شومه عسله مش گل وگیا هردندی وعسل ساتندی وگاوان شومه اناسوچرندی وشت ویدواندی نه مثل ناهصدسال بعد  گاوان را در سالون داشتنی وبه اوون کود بخورانندی تا چق شوندی،که هم شتشان وهم گوشتشان سمی بودندی وبجای کره روئن، کلارا روئن،(روغن نباتی) هردندی،چه عرض کنمی دورباشدی در آن روزگار تمام خراکشان شیمیایی!! بودندی، که عامیل سقته جانی می گردندی بما سقته از منظر روانی، که عوامیلش نادونی بودی، بی فیکری بودی، دنیا دوستی و مال دوستی بودی واین هم که ازوجود داشتن  چنین زونوستگاهی اهالی بین الشپلین اوری خیلی خیلی زونوستندی ودنیا را بی همیت گتندی واز نظر روانی روحیه خشی داشتندی و این بودی که می ذوقیدندی وامید به زندگیشان راچند باهاری  بیافزودندی و....

 بنقل از کتاب فشتم التواریخ(باب الفشتم) اثرفشتمقولی پشه وری فیلسوف برجسته سده پنجم  هزاره اول!!