سرزمین نوروز

دراین تارنما،مجموعه اشعار تالشی و فارسی، مقاله ها و طنز نوشته ها، اثر رضا نعمتی کرفکوهی ارائه میگردد.

سرزمین نوروز

دراین تارنما،مجموعه اشعار تالشی و فارسی، مقاله ها و طنز نوشته ها، اثر رضا نعمتی کرفکوهی ارائه میگردد.

دریا آوی را چم برایه!

دریا ایچلَه آوی را چِم بَرایَه!

 

بیخودی شو آسمون چمه دیلی دوع

کافَری دیمَه کو مسَلمون چه کره؟!

 

دریا ایچلَه آوی را چِم بَرایَه!

خشکَه سوتَه کوه مینَه روخون چه کره؟!

 

دریا نِوینی بیگا گینَه خشک آبَه؟!

خشکَه دریا را موج وطیفون چه کره؟!

 

بیزه بشه مَردَه شوری خبر آکَه!

روبه قبلَه را دَوا دَرمون چه کره؟!

 

دَس به سفرَه بَره یو مشت به پیشینی!

اَنِشتا اشکَمی را ایمون چه کره؟!

 

سَنّاری گِره صد جیگا اَنگل ژَنه!

خاشَه آلیسی کَع دِه میمون چه کره؟!

 

شالینَه وا بتیل اسپَه نَه وا بیگِه!!

کَی خدا مِردی دِه ام سامون چه کره؟!

 

عَزَبی بِختَرَه دا دَدَه دوئَه یِن!

کَع زماء را حَربَه وفرمون چه کره؟!

 

زَمونَه روستَم یون خومارَه یون نَشَه!

هم کیشتی سرا دِه پَلَوون چه کره؟!

 

چمه دیلی غرصَه آبَه سِه مَن پالون!

بغض بَه لوکی را آه وفیقون چه کره؟!

----------------------------------

کرج – 20 مهر 1393 – نعمتی کرفکوهی(خله لون)

بادرود به روان زنده یاد شیون فومنی که این قطعه را با تأسی از شعرگیلکی « کافرراسته»ی ایشان، ابیاتی را از گیلکی به تالشی برگردانده ام. روحش شاد ویادش گرامی باد.


معانی ابیات:

بیخودی میرود سوی آسمان آه دلم

در سمت و سو ی کافر مسلمان چه میکند


دریا برای یک قطره آب چشم به راه است!

در میان کوه خشک وسوخته رودخانه چه میکند


نمی بینی آب دریا خالی شده است

برای دریای خشک شده  موج وطوفان چه میکند


پاشو برو مرده شور را خبر کن

شخص در حال مردن را دارو ودرمان چه میکند


دست بر سفره طعامت دارد ومشت به پیشانی ات میزند

در شکم گرسنه  ایمان چه می کند


سنّاری( یکدهم ریال) را صدجا گره میزندوقایم میکند

خانه ی شخص ندار و گرسنه (استخوان لیس!) مهمان چه میکند


به روباه میگوید بدو  به سگ هم میگوید بگیر

کدخدا مردی در این سامان چه میکند


مجردی بهتراست تا زنی که پدر بخواهد برای پسرش بگیرد

برای داماد سرخونه دستور وفرمان چه میکند


رستمِ این زمانه یا خمار است یا نشه!

در این سرا و میدان کشتی گیری، پهلوان چه میکند


غصه ی دلم به سنگینی سه من پالان شده است

درگلوی بغض گرفته ناله وافغان چه میکند

گفتگوهای تنهایی در امتداد دوستی

 در امتداد دوست و دوستی
قسمت اول : دوست کیست ؟ دوستی چیست ؟

رضانعمتی کرفکوهی

بنام خداوند سخن در زبان آفرین

به پیروی از استاد سخنم دکتر شریعتی ،روحم را قطره قطره میکنم وهر قطره اش را در قلمم میریزم وهمانند خدای خودم به آن سوگند یاد میکنم که با قلمم فقط انشای خودم را بنویسم و نه دیکته ی دیگران را !
گویند آب نطلبیده مراد است واین نوشتارهمانند جرعه ایست چکیده از چشمه زلال دلم.شاید بتوان جلوی چشمی دیوار کشید ودهانی را بست ولبانی را به هم دوخت. ولی  جلوی دوست داشتن را نمیتوان گرفت.در پیرامون دل، نمیتوان حصارکشید.

دل بقول استاد مطهری، "آن تکه گوشتی نیست که درمیان قفسه سینه قراردارد".دل برای خودش جدا چشم دارد، گوش دارد.شنونده ونگاه کننده ونگارنده است.مینویسد ونوشته اش،همانی است که ما به آن می گوییم دل نوشته.

این نگارش بی آلایش،باقلمی ساده وروان وبدون بکار بردن کلمات پرطمطراق،یک دلنوشته است. به دل که نمیتوان دستورداد چگونه بنویسد.دل سبک نگارش خاص خودش را دارد.حال توبه آن بگو انشاست چه مانعی دارد؟.مهم این است که این انشاء چه میخواهد بگوید.

این انشاء همانند آب نطلبیده یست که تو میتوانی از دستم بگیری وبنوشی یا نگیری وننوشی.ویا با ظرفش پرتش کنی.بهرحال این جرعه، جرعه ی مهروصفا ودوستی است چرا؟

چون دوست داشتن، پیغمبر روح من است وبه روحم می آموزد، که باید دوست بدارم، خدایم را، انسانیت را، بشریت را،بودن را، بودنم را، بودن تورا، دیدن تو را، وبا تو گفتن وبا توشنیدن را.

رحمت بر آن پیامبری که اساس آیینش مهرودوستیست وبر اساس دوست داشتن است،که بشریت را به بازگشت به خویشتن خویش و فطرت ذاتی اش دعوت میکند.بازگشت به خویشتن یعنی بازگشت به مبدأ دوستی،بازگشت به خدا. 

 فقط اوست که میتواند مارا از منفی بی نهایت به مثبت بی نهایت سوق دهد وبه من وتو معنا ومفهوم اندرونی ببخشد، تا در تفکر مادی خودمان نپوسیم .

درذهن وتخیلاتی که فرض میکنیم گنجینه دانش درش داریم نتنیم، چون هرچه قدربخواهیم بتنیم نهایت خودمان درآن محو میشویم.به کرم پیله میماند رذالت پیشه در منصب/که تا پوشد قبا ابریشمی گم میکند خودرا.

پس درمرحله اول فقط اوست که دوست حقیقی و واقعی ماست زیرا او از درونمان باخبراست وبه راحتی میتواند اگر به دوستی با او پایبند باشیم ودست دوستی اش را در خود کوتا نکنیم واز او کمک دوستانه بخواهیم کمکمان کند ودرون مان را تغییربدهد.

یا محول الحول والاحوال. وحال مارا متحول سازد.

پس برای اینکه در خود گم نشویم وهمه خوبی و تفکرات نیک را فقط از آن خود ندانیم وبه خود بفهمانیم که فقط این من نیستم که همه چبزمی فهمم بلکه کسانی دیگر هم هستند که صاحب نظرو اندیشه اند. در این گیرودار ما حتما به دوست وراهنما نیاز داریم وآن دوست در درجه اول همان خالق ماست. اودوست ماست چرا ؟

چون مارا با اراده خودش آفریده سپس بر خود بالیده. خوشحال شده وبرخود آفرین گفته. بعداز اینکه مارا وارد کره خاکی کرده باز به فکرمان هست که به نیستی وپستی نگرویم. از میان خودمان برای ما رهنمایانی برگزیده تا حافظ ونگهبان اندیشه وهدایتگران افکارمان باشند.

پس دوستان ما دراین مرحله هم آنانی اند که از سوی بالاترین دوستمان یعنی خدا، دارند در حق ما دوستی ومهرورزی به عمل می آورند. پیامبران به راستی وجدانهای بیدار زمانند. حال گرچه امروز حضور فیزیکی ندارند،ولی نقش بیداری وبیدار کردن و دوستی ومهرورزی آنان را وارثان وجانشینانشان در حق ما ایفا میکنند.

اینکه این دوستان کیانند، باید به سخن آخرین حلقه ی سلسله ی پیام آوران مهرودوستی وهدایت، گوش فرا داد که گفت/دانشمندان امت من ازپیامبران بنی اسرائیل برترند. سخن ساده ای نیست،خیلی معنا ومفهوم دراین سخن هست.

پیامبرانی که ارتباط مستقیم با خداوند دارند چگونه منزلت شان کمتراز علمای امتی است که ارتباط مستقیم با خداوند ندارند؟! مگرنه که این سخن پیامبرحکایت ازبرتری قدرت اندیشه و تفکررا میرساند.این همان است که یکساعت تفکربرابراست با هفتاد سال عبادت.

این عالمان ودانشمندان صرفا فقیهان نیستند،سایردانشمندان در رشته ها و تخصصهای دیگر را هم شامل می شوند،که دردل این دایره در پیرامون نطقه پرگار وجود، همانند ستارگانی اند که در اطراف ماه میدرخشند. بنابراین کسی که دارای دانش است ودارای فهم وشناخت ومعرفت است وخودش را از امت پیامبرش میداند، یقینا او دوست ماست.

زیرا او هم میخواهد مارا به آن فهمی برساند ک پیامبران و اسلاف گذشته شان این کار را کرده اند.اینان همواره وجدان بیدار زمان خویشند وتلنگر زنان راستین و واقعی هم اینانند که با تلنگرشان میخواهند بیدارمان کنند،هوشیارمان کنند تا راه را گم نکنیم.وخود را در پرتگاه سقوط به دره کبر وخود بینی قرارندهیم.

این دوستان واقعی انسانیت وبشریت میخواهند مارا سوار بر مرکب رهوار نمایند تابه سلامت به مقصد برسیم. سوارشدن بر اسب چموش همان و پرت شدن دراعماق دره نیستی همان. پس کیانند که به ما مرکب رهوار را نشان میدهند؟ آیا به غیر از اندیشمندان مکتب دیانت و معنویت کسان دیگری را هم سراغ داریم؟

شاید افراد با دانش و با وجدانی هم باشند، که خارج از این مدارند. ولی آنان وجدانشان بیدارنیست.چرا بیدار نیست؟ برای اینکه ازمبداء هستی وآفرینش دوستی بیخبرند.خودشان رانشناخته و از درون خویش شناختی ندارند.هرگزبرای سیرو سیاحت به اندرون خود پا ننهاده اند وبه عرفان نیندیشیده اند. عشق ودوستی را فقط زمینی می بینند.

ولی با این حال میخواهند به جنگ درونی وروانی ما بیایند.ومارا ازدرون وروان تغییر بدهند.

درون یعنی چه؟ یعنی ذات،یعنی معنا.یعنی روح وروان .این تفکر بیرون نگر وصرفا بیرون بین که هیچ سروکاری با معنا و درون ندارد واصلا برای آن وجود خارجی قائل نیست حالا برای چه میخواهد به درون ما وارد بشود؟

دردرون ما به جنگ چه چیزی میخواهد برود؟

می پندارند که دوست بشریتند وبه خیال خودشان وجدان بیدار زمانه ، میخواهند مارا از درون دوباره بسازند.چه میخواهند بسازند؟ هران چیزی که خودشان میخواهند نه آن چیزی که نیاز بشریت است.و این همان نقطه تقابل است بین دوستان واقعی وهدایت کننده و دوستان دورغین وگمراه کننده. چرا؟

چون درون گرایی ودرون سازی نخست در مکتب دینی خودمان بیان شده ودر قرآن به عنوان تزکیه نفس آمده است. یزکیعهم ویعلم هم الکتاب والحکمه.

یعنی اول پاکسازی ظرف سپس ریختن مظروف.وجودت را اول بایداز آلودکی پاک کنی بعد علم را به آن وارد کنی.بنابراین، آیه به ما میگوید صرف داشتن علم، کافی نیست چرا؟

چون نجات بخش نیست. نجات بخش که نیست، بلکه داشتن علم برای کسانی که دارای تزکیه نفس نیستند وجودشان برای بشریت خطرناک است.

زیرا اگرراه بلدی وراه نشانی بخواهد راه مستقیم ودر امتداد دوستی را به آنان نشان بدهد خشمگین شده و با همان سلاح علم، به او شلیک میکنند.

بنابراین به علم رسیدن هدف نیست بلکه به ایمان رسیدن هدف است.

شهید مطهری در این باب میگوید،علم زیبایی عقل است.از منظر ایشان اصل ومبنا، عقل است نه علم.علم فقط به عقل زیبایی میبخشد.بنابراین دوستان ما انسانهایی اند که عقل گرایند نه علم گرا.

تزکیه نفس عامل دوستی بین افراد یک جامعه است بین کانون خانواده است .

آن علم روانشناسی که ریشه در مکاتب غیر دینی دارد هرگز نمی تواند به تنهایی مشکل گشای مشکل روانی جامعه ی بشریت باشد.در همین جامعه ما الان می بینیم دکترهای روان شناس وروان پزشک دارند مثلا برای دو زوج جوان که ظاهرا باهم اختلاف پیدا کرده اند، کلاس مشاوره میگذارند.

این دو بعد از چندین جلسه مشاوره از دم دردرمانگاه که درمی آیند خوشحال دستشان را در دست هم میدهند و به خانه برمیگردند.

ولی دیری نمی پاید که باز جنگ ودعوایشان شروع میشود. این به آن میگوید تو مرا درک نمی کنی ،آن به این میگوید تو مرا درک نمی کنی. ما برای هم نیستیم وصله هم نیستیم وبا توهماتی که در ذهنشان پیدا میشود بازاز هم متنفر میشوند.چرا؟

دلیلش این است این دو ازآموزه های معنوی ودینی آگاهی ندارند.آن روانشناس فقط بر اساس یک سری دانستنیهای علوم انسانی مغرب زمین یا مشرق زمین برای اینان سخن گفته است پیداست که آن آموزه ها، بدون در نظر گرفتن آموزه ای دینی و معنویت اثربخش نخواهد بود.

ولی پزشکی که معتقد به معنویت و دعا ونیایش است میگوید تو دارو های مرا با توکل بر خدا مصرف کن انشاءالله بهبودی پیدا میکنی.مطمئنا این جمله ی آخرش تاثیرش بسیار بیشتر از خود داروها و سایر دستورهایش خواهد بود وتجربه بارها این را نشان داده است.

روزگاری بود که عروس وداماد ها برای خوشبختی شان در جوار امامزاده ها میرفتند وشمع روشن میکردند.اینکارها خیلی در استوار ماندن بنای زندگی زناشوی زوج تاثیر گذارتر بود تا گفتار درمانی علمی  دکترهای روانشناس امروزی. چرا آموزه های دینی تاثیرش بیشتر ازآموزه های علمی غیر دینی است؟ زیرا آن آموزه ها سرچشمه اش مهرو دوستی یا همان هستی است.

علم بشر نیست.علمیست که برای بشرتنزیل شده است.ازمبدأ وحدت ودوستی به مقصد اندیشه متکثر آدمیان فرود آمده است.این اساس دوستی است که اگرما با مبدأ وحدت ودوستی آشنا نباشیم دوستی هایمان خواسته یا ناخواسته به دشمنی در بین مان  تبدیل میشود.

این بحث در آینده با متدهای دوستی در روابط اجتماعی ادامه خواهد یافت.

مهمان نا خوانده

مهمان نا خوانده (پائیز)

-------------------------

زندگی را در مسیر پرواز بلبل به باغ

باید جست .

شادی ها را از اندرون خویش

باید یافت .

و به امید بهارو رنگ سبزش

باید زیست .

چه کنم که گوشم از ازل ،

عادتی بس دیرینه دارد .

هر دم

با سرود مرغان باغ شادی ها .

آری من از تبار سبز وصالم .

بیزار از انجمن زرد هجرانها .

حکایت بوم و کلاغ ،

زخمة دلتنگی ها .

قصه ی بلبل و باغ

نغمه ی زندگی هاست .

در فصل زرد افسردگی ها ،

دلتنگی ها ،

دل پریشان از جدایی بلبل و باغ .

مشمئز از قارقارک شعر کلاغ .

مضطرب از نگاه شوم بوف .

هولناک از نوای ناقوسی شوم .

و چه تلخ می نوازد

آهنگ مرگ را

در این وادی ها .

و تلخ تر از آن بهاری را دیدن ،

که در کمین شبیخون زرد پاییز است .

آری باید پاییز را تحمل کرد .

چاره ای نیست

به میزبانیش باید ماند .

ولی نه ! نه !

من از ازل با بهار ،

پیمانی چون به رنگ سبز بسته ام .

هرگز بر سر سفره زردش

نخواهم نشست .

پا ﺋیز خود مهمانیست ناخوانده .

که رها وردش

از پس زرد خزان .

سیاهی فصل شتاست .

آری

به مهمانی سفره سبز بهار باید رفت . 

به امید بهار

و رنگ سبزش باید زیست .

( رضا نعمتی کرفکوهی)

پاسداری از زبان وفرهنگ اقوام،یک ضرورت ملی

 پاسداری از زبان وفرهنگ اقوام، یک ضرورت ملی

بنام خداوندسخن در زبان آفرین

رضا نعمتی کرفکوهی

سرزمین ایران دارای اقوام  مختلفی میباشد که سالها در کنارهم  بدون جنگ وخونریزی  زندگی کرده اند. زندگی مسالمت آمیز در بین اقوام ونژاد ها وتیره ها در هیچ سرزمینی که دارای پیشینه تمدن باشند سابقه نداشته و ندارد.ایران تنها سرزمینی است که این افتخار را  تا به امروز با خود به ارمغان آورده است.از طرفی ماندگاری و موجودیت این سرزمین کهن تا به امروز را میتوان وجود اقوام مختلف وظهور غیورمردان وطن دوستی دانست که در دل این اقوام بیرون آمده ودر راه استقلال وآزادی وحفظ کرامت انسانی ودین وناموس این سرزمین جانفشانی نموده اند.

ازایستادگی غیورمردان تالش زمین در برابر حمله اسکندرگرفته تا مقاومتهایشان در منطقه دیلمان وهمچنین در برابر متجاوزان مغول. از مبارزات مردم گیل وتالش در برابر روسها به فرماندهی مجاهد کبیر میرزا کوچک خان جنگلی. از مبارزات سربداران خراسان گرفته تا مبارزات مردم جنوب به مجاهدت رئیسعلی دلواری. از غیورمردان مردم مرزدار کرد گرفته تا رشادتهای مردم آذربایجان به همت سلحشورمردانی همچون ستارخان وباقرخان درمبارزه با استعمارخارجی واستبداد داخلی.ووو. درهمه ی این مجاهدت ها  وجانفشانی ها،این نام اقوام ایرانی است که می درخشد نه فقط برا ی مردم منطقه وقوم خود،بلکه برای سرزمینی که نامش ایران است.

در دل این مبارزات ودرافکار این مبارزان، هرگزرنگ وبوی قومیت گرایی وتعصب قومیتی مشاهده واستشمام نشده است. بلکه هدف اعتلای نام ایران وفرهنگ مردم ایران زمین بوده است.درفرهنگ اساطیری این سرزمین هم دراهداف وآرمانهای قهرمانان شاهنامه این کتاب خرد واندیشه، بازمی بینیم معیار واهداف، همان اندیشه ای است که در آن قومیت گرایی وتعصبات قومی نام ونشانی ندارد.(همه) سربه سر تن به کشتن میدهند. که دراین همه،همه هستند.تالش وگیلک ومازندرانی و کرد ترک ولروفارس و خراسانی و سیستانی  وبلوچ وغیره ندارد. در اینجا، ایران یعنی مساوی با تمام اقوام ایرانی، وتمام اقوام ایرانی یعنی مساوی با تمام سرزمین ایران.

این اقوام مجاهد پرور از ابتداء پیدایش کشور پهناور ایران تا به امروز، همراه کل مردم ایران وپاسبان مرزهای آن بوده اند.دراین مقال بنابراین است که راز ماندگاری این اقوام دلیر وشجاع ایرانی مورد بحث قرار گیرد،تا بدانیم چطور تا به امروز این اقوام حی وحاضر مانده اند.اگربخواهیم به تمام جوانب این پرسش بنگریم باز درجوابش فقط به یک پاسخ خواهیم رسید،فقط یک عامل نه کم ونه بیش.آن عامل فقط عامل "زبان" است الّاغیر.این زبان تکلمی این اقوام بوده است که تا امروز ضامن بقای آنان در طول تاریخ شده است.

اگر قومی درسیر تحولات اجتماعی زبان مادری خودش را از دست بدهد خودبه خود نام آن قوم از سر زبانها حذف خواهد شدو قومی با آن نام دیگر وجودخارجی نخواهد داشت. از عوامل بقای زبان در دل اقوام ایرانی  میتوان به سه عامل مهم اشاره کرد، که یکی علاقه به زبان مادری دربین مردم آن قوم ودیگری رواج ازدواج وتکثر نسل فقط درداخل قومشان ودیگری عدم مهاجرت به شهرهای غیرهمزبان به منظورتهیه شغل ودرآمد مایحتاج زندگی.

ازابتداء تحولات اجتماعی وسیاسی درایران تا پایان سلسله ی قاجار،میتوان گفت به دلیل کاربرد همان سه عامل مهم، هیچ خطری زبان اقوام ایرانی را تهدید نمیکرد.شروع خطراز ابتداء دهه ده با روی کارآمدن رضاخان کلیدخورده است.دراین دوره به بهانه برچیدن ملوک الطوایفی واستقرار حاکمیت مرکزی، مبارزه با فرهنگ اقوام ایرانی شروع شد.البته در این دوره  به زبان اقوام ایرانی آسیب آنچنانی وارد نشد، ولی فشار حکومتی به سایرشاخصه های فرهنگی از جمله تهدید اقوام به کنارگذاشتن لباسهای سنتی خودو پوشیدن لباس متحدالشکل از موارد بارز فشار حکومت مرکزی به اقوام ایرانی بود.

اما این پروسه در دوران سی وهفت ساله دومین پادشاه پهلوی به روش دیگری تداوم پیدا کرد. این روش نه با زور سرنیزه بلکه به روش تحرکات مرموزانه فرهنگی،عدم ایجاد اشتغال در شهرها وروستاهای دوراز مرکزواقوام نشین،منجر به این گردید که جوانان وحتی میانسالان هم از شهرها وروستاهای محل زندگی خودشان برای تهیه کسب وکار برای امرارمعاش، به شهرهای بزرگ ازجمله پایخت کوچانده شوند.

این امرموجب تغییر در سبک زندگی و پرستیژ وظواهرفرد وآشنایی دختران وپسران غیر بومی ودر نهایت وقوع ازدواج بین شان وتغییر نامگذاری فرزندانشان از نامهای سنتی به نامهای سبک جدید واقدام به فارسی صحبت کردن با فرزندانشان،همه این عوامل دست در دست هم نهادند تا عقده حقارتشان کشوده شود ودر نهایت باعث عدم علاقه به زبان مادری شان شود.این نو فارس شدگان، که همه آنها از نسل اقوامی بودند که پدرانشان ومادرانشان به زبانهای قومی تکلم میکردند،ولباس قوم خودشان را می پوشیدند حالا میخواهند برای مسافرت ودیدن اقوام وخویشانشان به محل اصلی و زادگاه خودشان بروند حالا بیا ببین با چه افاده وپرستیژی وارد محل میشدند.انگار اینکه از دماغ فیل افتاده !وزاده ی این پدر ومادر روستایی دیگر نیستند.

همسایه ها هم سرک میکشند وسروصدای مهمانان وفرزندان همسایه بغلی را میشنیدند که خانمی با نازوافاده بچه اش را صدا میزند،منوچ آی منوچ. بیا ببعی را ببین! آن یکی بچه اش را صدا میزد انوش آی انوش بیا...زنی دیگر دختربچه اش را صدامیزند آزیتا آی آزیتا بیا خانم گاوه را ببین. آن دسته از فامیلان نزدیک هم که در روستا زندگی میکردند، این امرباعث میشد تا اینها هم بعدا با بچه هایشان در روستا فارسی حرف بزنند چون می گفتند بچه های فامیلهای ما که از تهران می آیند فارسی صحبت میکنند بچه هایمان هم بایدبتوانند با آنها فارسی حرف بزنند. یعنی آنهایی هم که در روستا زندگی میکردند هم خودبه خود فارس می شدند. یعنی خداحافظ زبان مادری!

بنابراین دیگر شغل قبلی تغییر یافته وزن ومرد روستایی، کاردر مزرعه ودنبال گوسفند راه افتادن را کنار گذاشته  و درشهرهایی زندگی میکنند که درکنارشان همکار وهمسایه همزبان ندارند. ومجبورا با زبان فارسی باید تکلم کنند. این سه عامل که از عوامل نابودی زبانهای بومی وقومی مردم ایران محسوب میشوند اوج پیدایششان از دهه چهل به این طرف بود. یعنی تا به امروز پنجاه سال است که زبانهای قومی در حال روبه اضمحلال رفتن هستند.

در این خصوص نه دولت مردان توجه ای به ماندگاری زبانهای قومی داشته اند ونه خود مردم آن اقوام.البته این را هم باید فراموش نکرد که از بعد انقلاب اسلامی توجه ای ویژه به شهرها روستاهای اقوام نشین شده که در هیچ دورانی چنین اتفاقی رخ نداده بود. کشیدن آب لوله کشی،برق،تلفن وهمچنین گازشهری به دورترین روستاها در استانهای مختلف از خدمات بارز دولتهای بعداز انقلاب است. ولی آن عاملی که بتواندجلوی مهاجرت مردم شهرها وروستاهای دوراز مرکز واقوام نشین را بگیرد،فراهم آوردن زمینه  اشتغال درآن مناطق است که هنوز به آن توجه ی آنچنانی نشده است.

واما نکته مهم در مطلب آخر اینکه ما در سطح ملی چه نیازی به فرهنگها و زبانهای مختلف اقوام ایرانی داریم.؟
 بقول فردوسی بزرگ چو ایران نباشد تن من مباد.یعنی فردوسی میخواهد بگوید ما هویت اصلی مان ایرانی بودن ماست نه قومی بودن. قومی بودن، زیر مجموعه ایرانی بودن است.اقوام ایرانی سالیان متمادی است که سرزمینی بنام ایران را تشکیل داده اند وبا حفظ زبان وفرهنگ خاص خودشان به هم پیوند "ملی ومذهبی" خورده اند. وجود فرهنگهای مختلف ایرانی وزبانهای ایرانی میتواند پشتیبان وحامی مناسبی برای فرهنگ ملی ما باشد. باتوجه به اینکه زبان فارسی زبانی دوست داشتنی وعزیز برای تمام مردم ایران است ولی این زبان نشان داده در مقابل تحولات اجتماعی در اعصارگذشته توان مقاومت را نداشته و دگرگون شده است.

منظورنگارنده ورود لغات عربی به زبان فارسی نیست. مردم مسلمان ایران برای فهم دینشان نیاز به شناخت لغات عربی و مخصوصا قرآنی دارند. ولی زبان فارسی ثابت کرده است که زبانی انعطاف پذیردر طول تاریخش بوده است. ازفارسی کهن به فارسی میانه وسپس ازفارسی میانه به فارسی امروزی یاهمان دری تغییر پیدا کرده است. با پیدایش علوم وفنون وعصر تکنولوژی وارتباطات بازهم می بینیم زبان فارسی به تنهایی توان مقابله با ورود واژه های بیگانه را ندارد. هم اکنون بسیاری از واژه های بیگانه به غیراز لغات عربی، درزبان فارسی در مکالمات روزمره  مردم ردوبدل میشود. این واژه ها درهمین دوره اینترنت وکامپیوتر، روزبه روز بیشتر در بین جوانان تحصیلکرده رواج پیدا کرده است.

بنابراین احساس میشود سایر زبانهای ایرانی میتوانند  بعنوان حامی وپشیبان  زبان ملی در مقابل فرهنگ بیگانه، در کنار زبان فارسی باشند تا آسیبی به زبان ملی ما وارد نشود، شواهد نشان میدهد ورود واژه های بیگانه به زبانهای قومی به مراتب کمتر از زبان ملی بوده است.متولیان فرهنگستان زبان وادب فارسی باید توجه داشته باشند که اگر نتواستند در دل زبان فارسی واژه ای مناسب برای جایگزین کردن واژه های وارداتی بیابند،باید به سایر زبانهای ایرانی مراجعه کنند.و واژه مناسب را بیابند.

این در صورتی است که هم دولت و هم مردم باید به صورت جد از نابودی زبانهای قومی جلوگیری کنند. وقتی میگوییم، تمدن ایرانی، زبان ایرانی، آداب ورسوم وبطورکلی فرهنگ ایرانی،غیرت وتعصب ایرانی،حتی غذاهای ایرانی، این فقط مختص به یک قوم خاص نیست.این اختصاص به تمام اقوام ایرانی دارد.نتیجه نهایی اینکه باید باور داشته باشیم نابودی فرهنگ اقوام ایرانی مخصوصا زبان های قومی منجر به نابودی فرهنگ ملی واز دست رفتگی هویت ایرانی ما خواهد شد که برای پیشگیری ازآن، پاسداری از زبان و حراست ازفرهنگ اقوام ایرانی یک ضرورت ملی باید به حساب بیاید.

هچی پوچه خواو

هچی پوچه خواو!!

( با کسب اجازه از روان زنده یاد شیون فومنی)

روبـه تهــرون که خسـم گیـلـونی خواوی وینـم از

دا چـمــون ویچــیـنــم زمـــونــه عـذابـی ویـنــم از

چـمـه یـنــک چـمــه خــواو درا وا ام غـریـبـــه جـا

کیــلاغــا پیشی اشـتـه مـروجـه خـواوی ویـنـم از

چمـه هـمـسوئه سـاتــه امـبــارتی ســه مرتـبــه

هـمسوئه کیـلاغا پیـشی اشته غـورافی وینـم از

زونــوم مــورام ژنـــده شه اسـپـه ســری نـدبـره

الــکی اشـــتــه دازی بســـاوبســاوی ویـنـــم از

اینه وام آخا ینـک خواوی کو نی مه دس نـکشی

چـمه مـیـده جـوشـا تــه ای لاکـیتــاوی ویـنــم از

ترسم تورآبوم نصفه شبون هفت خواوی مینیکو

اشــتــه شـی یـه ینکی کـــلـه خــراوی وینــم از

همـه اشتــن مـردکـونـه خـنــده و شـوقــو کــرن

مـه اشـتـه نـمکــه یـاری بساو بسـاوی وینــم از

نـشتــیــره قـبــری ســری کـــرا مـــرا آرده یـاری

مـرده شــوربـرده  اشته  دس آسیــاوی وینـم از

درازه روزی ویــــل آبـیـــــره تــــرا مَـــلَـه گــردی

چمه پیـشی اشته کــنه عکسی قـابی ویـنـم از

ایـتــا روز کــع ویـشوری ایـتــا روز شنـدرشـوری

ذیلـه ای مه هـمش که اشته تنـدوتاوی وینـم از

چــمـه شـکـه چـرک وچــلــونــه وژه بـــو دلـکـه

اشــته گــلاوه شیـشـه مکـــه گـــلاوی وینـم از

از کــرا ســـیلـه ژنــم  چـمــه دیـمی سـر آکــرم

درعــوض اشـتــه گـلــنــــده زرده آوی ویــنـم از

شبــو روزصــد دفــا عـیـزرائــیـلی را نـامــه آدم

نشـم راه دیـئسم که کی چــه جــوابی وینـم از

هفت خواوی مینه مسافیرخونه چی مه دخونو

ایـزم چفــه عـرق چمـه رخـت خـواوی ویـنــم از

تنـد تـند شیـطـونی لنـت کرم چـمـه خـدانه وام

کی مـوسـله روخـونی لاره چـمـه اوی ویـنـم از

ازکه ماشـیــن ندارم ماتور چی پشـتی دچـیکـم

بورونـو گـشتی جاده شیــکارگـوراوی ویـنــم از

بـورونــو دا پـه وزه کـرفــه کــوه مـــرخـــا سـرا

گـولــه دیـلـه رفـی سر اربـا دوشـاوی ویـنـم از

بــو رقــایـبـــه روزی خــرمــا دنـم نـونـی دیــلـه

آدم هـمسوئــه کعـــون چـــه اَ صـواوی وینـم از

کــرفـه کــوه هـــوا دبـو چـمــه کـلـــه ایـتــا روز

دِه دِه ســـرا اوردک و کــرگ و کــواوی وینــم از

خـله لـون عـومــری اگـه تــرا هـنی باقی بـوبـو

باهــاره روزون گیـریــه سـوزه عــلافی وینـم از


این شعرهمان شعرطنزگیلکی" اچه مجی خواب" زنده یاد شیون فومنی است که  توسط نعمتی کرفکوهی ( خله لون) از شکل گیلکی خارج وعینا به تالشی به نظم در آورده شده است (بااندکی دخل وتصرف وتخلیص)

طیفون!


http://s5.picofile.com/file/8134961818/Untitled.png


طیفون، کلمه ای گویشی یا واژه ای مستقل؟  

بنام خداوند سخن آفرین

رضا نعمتی کرفکوهی

قبل از ورود به این مقال باید یادآور شوم، حرف «ط»  بر اساس فرهنگ لغت استاد عمید، نوزدهمین حرف یا (بندواژه) از حروف 32 گانه ی زبان فارسیست که "طا" تلفظ میشود.در حساب ابجد « 9 » به شمار می آید.این حرف هرچند مخصوص زبان عربی است ولی در چند کلمه ی فارسی بجای « ت » استعمال شده است. ( مثل طوفان- اطاق- طوس- طارم و... 

در فرهنگ عمید، توفان وطوفان دقیقا به هردو شکل اش وارد شده ودارای یک معانی مشترک میباشند. بنابراین اشکال گویشی اش که ( تیفون – طیفون ) میباشد را هم میتوان بر اساس آن، به هردو شکل اش نوشت.بر مبنای این، کسی را نمیتوان مورد مواخذه قرارداد که توچرا توفان را طوفان نوشته ای، یا تیفون را طیفون.چون نوشتن در هر دو صورت آزاداست.

ولی  برای حرف «ظ» این مصداق حاکم نیست.بعدازط دسته دار، حرف«ظ» بیستمین حرف از حروف الفبای فارسیست ودر حساب ابجد 900 به شمارمی آید،این حرف فقط مخصوص زبان عربیست وبه هیچ وجه در لغات فارسی بکار نرفته است.یعنی هرکلمه ای که حرف « ظ» درآن بکار رفته باشد ذاتا عربیست ونمیتوان آن کلمه را فارسی دانست.

حال چند نکته در باب زبان و همچنین زبان فارسی (به نقل از وبسایت انشای 20)

زبان :

زبان را طرح نظام وارده یا دستگاه ارتباطی پیچیده ای با ساختمان انتزاعی میتوان فرض کرد که در گفتار ونوشتار تظاهر میکندوبا نوعی رفتار اجتماعی همراه است. زبان یا در نشانه های صوتی یا در نشانه های نوشتاری متجلی میشود. زبان اگر در نشانه های صوتی آشکار شود، زبان گفتاری و اگر در نشانه های نوشتاری  آشکار شود، زبان نوشتاری نامیده می شود.

زبان فارسی:

زبان فارسی از خانواده ی زبان های ایرانی و زبان های ایرانی از خانواده زبان های "هند و ایرانی" است. زبان های هند و ایرانی نیز از شاخه زبان های "هند و اروپایی" است. زبان های هند و اروپایی یکی از خانواده های مهم زبان بشری است که شاخه های گوناگون آن در سراسر اروپا و قسمت پهناوری از آسیا، آمریکا، اقیانوسیه و آفریقای جنوبی پراکنده شده است.

از آنجا که زبان، پدیده ای اجتماعی است و نمی تواند صورت ثابت و واحدی داشته باشد و همواره به تبع دگرگونی ها و تحولات اجتماعی دستخوش تغییراتی می گردد، در هر دوره ای از تاریخ ، ویژگی هایی پیدا می کند که شکل آن را از زبان دوره ی پیش متمایز می کند. از این رو می توان در بررسی تاریخی هر زبان ، مسیر تحولات آن را از کهن ترین صورت دنبال کرد و تغییرات و تحولات و قوانین حاکم بر آن تحولات را در طول تاریخ تعیین نمود.

زبان فارسی مانند دیگر زبان های ایرانی، از قدیمی ترین صورت بازمانده ی آن، تا فارسی دری ، سه دوره ی تحولی باستان، میانه و جدید را پشت سر گذاشته است و زبان فارسی امروز دنباله ی طبیعی و صورت تحول یافته ی یکی از گونه های زبان فارسی میانه است و زبان فارسی میانه، خود صورت تحول یافته ی زبان فارسی باستان است.

زبان فارسی که به آن فارسی دری  نیز می گویند، زبان رسمی، اداری، علمی و ادبی ایران دوره اسلامی است و بیش از هزار و دویست سال قدمت دارد. آشکار است که فارسی دری نیز در عمر دراز خود تحولاتی داشته است اما این تحولات تا آن اندازه نیست که ما امروزه  سروده های شاعران قرن سوم و قرون بعد را به هیچ وجه نفهمیم و زبان فارسی امروز را زبانی به کلی جدا و متمایز از زبان رودکی و فردوسی بدانیم.( بنقل از سایت انشای 20)

تالشی، زبان است یا گویش؟

تالشی بی شک یکی از زبانهای اصیل ودیرپایی است که سابقه اش قریب سه هزارسال قبل از ورود آریایی ها به سرزمین فلات قاره (ایران کهن) می باشد.تاریخ وتمدن قوم کادوس باستان این کمک را به ما میکند تا ما با جرأت بتوانیم بگوییم تالشی ازکهن ترین زبان ایرانی است که قدمتش به بیش از ششهزار سال میرسد. حال زبانی با این همه سابقه ماندگاری چگونه میتواند صرفا یک گویش باشد؟.

حتی اقوامی که با ورود آریایی ها به ایران مهاجرت کرده اند آنها هم صاحب زبان بوده اند. وقتی صحبت از زبانهای ایرانی میشود در این جمله تمام اقوام ایرانی را شامل میگرد که فارسی هم یکی از همین زبانهاست.

تفکری که میگوید فقط فارسی زبان است وسایرزبانهای قومی گویشی از زبان فارسیست تفکری نابجاست. بدلیل اینکه همه این زبانها شاخه ی یک تنه هستند وشاخه نمیتواند تاثیرپذیر  شاخه ی دیگرباشد چون همه ی شاخه ها از یک تنه آب میخورند. بنابراین بطورقطع میتوان گفت زبان تالشی در کنار سایر زبانهای ایرانی ازشخصیت زبانی برخورداربوده وهست.

ولی از آنجا که زبانها هم مبتلا به عارضه دگرگونی میشوند،هیچ یک از زبانهای ایرانی از اعصارگذشته تا به امروزرا نمی توان بکرولایتغیردانست. دگرگونیهای اجتماعی نه فقط درزبان فارسی بلکه در کلیه زبانها تاثیرگذاربوده است. حال ما چگونه میتوانیم بگوییم زبانی به صورت مادر از گذشته های دورتا به امروز پایدار مانده است؟ در حالی که ما بجزء زبان فارسی،حداقل از 500 سال قبل سایرزبانهای  ایرانی از جمله تالشی بی خبریم.زیرا اثرمکتوبی ازپیشینه آن زبانها به جای نمانده است تا با استناد به آن بفهمیم مثلا زبان تالشی در 5 قرن پیش چه واژه هایی را با خود داشته وچگونه تلفظ میشده است.

بنابراین ما از پیشینه زبان تالشی اطلاعی کامل نداریم.فقط تنها سندی که میشود تعدادی از واژه های شبیه واژه های تالشی امروزی را درآن یافت، زبان اوستایی است.این زبان هم بنابه نظرات گوناگون، زبانیست پیدایشی ودر مقطعی از تاریخ آشکار شده است.به غیراز واژه هایی که به تالشی شباهت دارد واژه های مختلف وگوناگون دیگری نیز درآن یافت میشود که کاملا نمیتواند معرف زبان تالشی درآن مقطع تاریخی باشد.

شواهد نشان میدهد،همان تحولاتی که درهزارواندی سال قبل تا به امروزدر زبان فارسی رخ داده است کماکان در سایرزبانهای ایرانی از جمله تالشی هم رخ داده است. ولی میتوان درصد تغییرات درزبانهای قومی در دوران تحولات را به اندازه زبان فارسی ندانست که تالشی هم از این قاعده مستثنی نیست. 

در بخشی اززبان تالشی کلماتی که جنبه اسمی وصفاتی دارند کماکان به لغاتی برمیخوریم که از لحاظ گویشی دگرگون شده اند. اینها اصالتا کلماتی هستند که به زبان تالشی وارد شده اند. مثل کیتاو(کتاب)، موارک (مبارک) مَشَوَه (مشربه عربی) زَمَت (زحمت عربی)و... اینگونه کلمات چون وارداتی اند،به صورت گویشی تلفظ میشوند. گویشی تلفظ شدن واژه های وارداتی، اشکالی در زبان تالشی بوجود نمی آورد کما اینکه کلمات گویشی در همه ی زبانها حتی فارسی هم وجود دارند.در زبان اقوام از جمله تالشی واژگانی به صورت گویشی تلفظ میشوند که ذاتا وارداتی اند.در زبان تالشی هیچ یک از کلمات اصیل تالشی به صورت گویشی تلفظ نمی شود، مگراینکه وارداتی باشند.

نکاتی چند در باب طیفون.

 طیفون یا تیفون واژه ای است که در حال حاضر در زبان تالشی کماکان تلفظ میشود. در نقاطی ازتالش جنوبی( جنوب فومنات) تیفون را توفیون، تلفظ میکنند.در تالشی کلمه ای دیگری نیز وجود دارد که کار همان تیفون را انجام میدهد وبا طیفون هم معناست که آن "غزری" است. شواهد نشان می دهد که واژه ی "غزری" کهنترین واصیل ترین واژه ی زبان تالشی باشد. به دلیل اینکه این واژه درمیان سایر اقوام ایرانی تلفظ نمیشود ونیزاینکه این واژه در حال حاضرفقط در زبان مردمان کهنسال قوم تالش گاها جاری میشود.دلیلی براصیل بودن این واژه در میان مردمان این قوم می باشد.

حتی در بعضی از نقاط تالش نشین این واژه روبه فراموشی رفته است. جوان سالان با این واژه هیچگونه آشنایی ندارند.اما قضیه تیفون با غزری فرق دارد. ما اگر از یک بچه ی 10 ساله تالشی وحتی غیرتالشی بپرسیم تیفون چیست،اوسریعا واژه ی توفان به ذهنش خطورمیکند وبا استناد به آن مفهومش برایش آشکارمیشود.اینکه اساسا وبدون شک بگوییم تیفون واژه ای مستقل تالشی واصیل است وبه آن وارد نشده است شاید قدری عجله کرده باشیم.زیرا مشاهده شده مردمانی در اقوام مختلف از دریای مازندران گرفته تا نقاط مرکزی تا سواحل خلیج فارس وجنوب ایران، توفان را تیفون تلفظ میکنند.آنان معتقدند طیفون همان طوفان فارسیست ومستقل ازآن نیست.منتهی می گویند با گویش خودمان تیفون تلفظش میکنیم. ولی اگر بخواهیم بنویسیم،توفان مینویسیم.اینان اکثرشان مردمانی فارس زبانند ومثل تالشها توفان را تیفون تلفظ میکنند. 

بر این اساس میتوان نتیجه گرفت که توفان فارسی هم مثل مشربه عربی در مقطعی از تاریخ، وارد زبان تالشی شده باشد، که آن یکی مَشَوَه تلفظ شده این یکی طیفون. واژه های عربی راهی جزء اینکه از طریق زبان فارسی وارد زبان تالشی شده باشند وجود ندارد.چون تالشها در طول تاریخ هیچ ارتباطی به صورت مستقیم یا غیر مستقیم با عربها نداشته اند.

نکته ای دیگر اینکه نگارنده در هیچ کجا ودر هیچ پست وکامنتی نگفته است که توفان واژه ای عربیست وما ازعربها گرفته ایم. گفته شده تعدادی از کلمات تالشی عربی اند وهمانگونه که زبان عربی در فارسی نفوذ پیدا کرده در تالشی هم راه پیدا کرده است. مثالهایی را هم ذکرکرده ام ولی درآن مثالها واژه ی طوفان بکارنرفته است.

نظر بنده دراین باب این بوده وهست که طوفان واژه ای ایرانی و فارسیست که تیفون شکل گویشی آن میباشد. هرچندهم  بعضی ازکلمات گویشی ما درچند کشوردیگرجهان نیزتلفظ گردد. این موضوع برای ما سند نمیشود که ما بیاییم ریشه ی واژه های فارسی وتالشی خود را درآن سرزمینها جستجوکنیم. زیرا سابقه ی تمدنی ما ازآن کشورها ومناطق به مراتب بیشتراست.

هرچند پدیده زبان مقدم بر تمدن بشری است ولی این تمدن است که فرهنگ بشری که زبان بخشی از آن است را به نسلهای آینده تاریخ معرفی میکند.این تمدن است که آثارزبانی یعنی رسم الخط پیشینیان را به ما نشان میدهد. بدون مراجعه به تاریخ تمدن بشری ما ازکجا باید بدانیم مثلا مردمانی در فلان صحرا یا فلان جزیره مطروکه زندگی میکرده اند و زبانشان آنگونه بوده است.

پژوهش در باب زبان ها اگربدون در نظر گرفتن سوابق تمدن بشری باشد، نهایتا منجر به این میشود که ما به دنبال ریشه یابی واژه ای مثل توفان که اصیلترین واژه ی ایران کهن است به سراغ کشورهایی برویم که هیچ پیشینه ی تمدنی درتاریخ ندارند.اینگونه تحقیقات ناخواسته به فرهنگ وادبیات ملی و قومی ما خدشه وارد خواهد کرد.

توفان و تیفون دو کلمه ی همزاد و هم ریشه اند.مگرمیشود یکی توفان باشد و فارسی ودیگری تیفون باشد وتالشی؟یکی طیفون باشد وتالشی اما ریشه اش در سرزمینهای دیگری  باشد؟!واین یکی طوفان باشد وفارسی وریشه واصالت ایرانی داشته باشد؟ پس اگر چنین باشد ما باید ریشه ی توفان را هم در آن مناطق بجوییم!

پس چه شد این هم پافشاری کردن بر سر اینکه توفان یک واژه ای اصیل ایرانی است؟ آیا این هویت بخشیدن به زبان ملی و مادری ماست؟ آیا اینگونه تحقیقات زبان مادری ما را از بن و ریشه خالی نمیکند؟ چگونه میشود ما هفت هزارسالگان ریشه کلمات ما در بین سرزمینی باشد که سابقه ی تمدنی آنان برایمان نامشخص است؟!

اینها همه سوالاتیست که از خوانندگان معزر درخواست داریم که ازاطلاعات خودشان ما را بی نصیب نگذارند.

درپایان من هم با این زبان نوشتاری (انشائی!) خودم فقط این را میگویم که بیاییم اندکی محتاط باشیم تا اشتباهی به تاریخ برده نشود. من نظرم را به آرای خوانندگان محترم می سپارم وهرگز بر روی آنچه که در این مقال یادآور شده ام مهرحق نمی زنم. پیوسته منتظرآراء ونظرات دوستان هستم که بقول معروف: همه چیز را همگان دانند. روزوروزگار برهمگان خوش. 

1-عکس طیفون از وبلاگ طراحی طیفون

انارستان سخن

انـارستــان سـخــن

انــارســــتان سخــن بی خــار است اینجا

کوکوی خـوش الحـان برسرداراست اینجا

در ســرای بی یاوری لیــک خـلِه لــون بـاز

بـاهـزاران شـوق درکنــار یــار است اینـجا

از دایــره ی مـحـبـت بــرون مـشــو ای دل

کان دایــره را نقــطه ی پـرگــاراست اینجا

مـرا چـه باک که دامـن ز دستـم در کشی

که دستـم به دامــن پروردگار است اینـجا

خوشا آن تالشستان و نی و خورشید اش

کـه لدویـش را محمـود درکنـار است اینجا

قــسـم بــه ایــران و آئـیــن مـهــرایی اش

کین سرزمیـن را تالـش افتـخاراست اینجا

تالــشی، ای زبـــان مــــادرم تـــو بمــــان

که با رفتـنـت مرا شـیـون و زاراست اینجا

بـهـــر حـفــــظ زبــــان مـــادری تـــو بیــــا

ببـیـن که شانــه ام در زیـر بـاراست اینجا

تالــش، هــرکـه تعــرض برجـنـگــلت کنـد

بیشک گردنش در طنـــاب دار است اینجا

بــا شــنــیــــدن نــــوای نــی چــوپــانــت

سوج دلم بر چهره غمگــسار اسـت اینجا

زیــر چـتـــر بــال سیـمـــرغ افـسـانــه ات

برسر رخـش دلم سایـه سـار است اینجا

داتــامــا برخیـز و ببیـن که چگـونـه تالـش

به آئیــن و میهـن اش وفــادار است اینجا

تـــالــشا یــــادت نــــرود کــه نـگـهــدارت

دو دست ابـاالفـضـل علـمـدار است اینجا


سراینده اشعار: نعمتی کرفکوهی ( خله لون) کرج 12 مرداد 1393



همدلی از همزبانی خوشتراست

همدلی از همزبانی خوشتراست




در گیلان ما در بین مردمان گیلک زبان وتالش زبان، کمترکسی است که نام شاعر نام آشنای گیلک زبان، زنده یاد شادروان " شیون فومنی " را نشنیده باشد.معلمی سوخته دل،درد آشنا، فرهنگ دوست،ومردم شناس وارسته ای بنام "میراحمد سید فخری نژاد"، که نام شاعرانه خودش را " شیون فومنی" نهاده بود. شاید به جرأت بتوان گفت بعداز کلوچه فومن که خوشمزه گی اش شهرت ملی دارد.او خوش ذوق ترین وخوش الحان ترین قمری شیرین سخن شهرفومن بود. حیف که عمرکوتاهش به او فرصت نداد تاهمچون گل آقای فومنی شهره ملی پیدا کند.

حال باید چرا مرا با اوکاری باشد؟! من یک تالش زبانم واو زبانش گیلکیست.سوال دیگرباز اینجاست. چرا باید مرا با او کاری نباشد؟! چون زبانش گیلکیست؟! وزبان من تالشیست؟! پس اگر اینطوری باشد مولوی بلخی فارس زبان را هم نباید با شمس تبریزی آذری زبان کاری باشد.به قول حضرت مولانا، همدلی از همزبانی خوشتر است. حال اگر همزبانی یافتی که با تو همدل است باز این از آن هم خوشتر است!. بگذریم، من وقتی اشعار گیلکی مرحوم شیون را میخوانم، احساس میکنم که این همان حرف من است، درد من است واحساس من است. گویی عین سخن من است که دارد به گیلکی ترجمه اش میکند. پس دوان دوان رفتم به سراغش تعظیم نمودم بر مزارش پسان بگفتم:

شـیــونـا ازهـمـزبــانی گــله دارم گــله

گفتا گله کم کن که شیون با تو همدله

گفتـم برخیـزو بیا شیــونت از سر بگــیر

تا بازدر کنـارتــو سر دهـم من هـم خله!

بعد نشستم در کنار مزارش وشعرطنز گیلکی " اچه مچی خواب" اورا با اندکی دخل وتصرف و تخلیص به تالشی به نظم برگرداندم به "هچی پوچه خواو".روانش شاد و یادش گرامیباد. (تیرماه 1393 – نعمتی کرفکوهی – خله لون)

هچی پوچه خواو!!

( با کسب اجازه از روان زنده یاد شیون فومنی)

روبـه تهــرون که خسـم گیـلـونی خواوی وینـم از

دا چـمــون ویچــیـنــم زمـــونــه عـذابـی ویـنــم از

چـمـه یـنــک چـمــه خــواو درا وا ام غـریـبـــه جـا

کیــلاغــا پیشی اشـتـه مـروجـه خـواوی ویـنـم از

چمـه هـمـسوئه سـاتــه امـبــارتی ســه مرتـبــه

هـمسوئه کیـلاغا پیـشی اشته غـورافی وینـم از

زونــوم مــورام ژنـــده شه اسـپـه ســری نـدبـره

الــکی اشـــتــه دازی بســـاوبســاوی ویـنـــم از

اینه وام آخا ینـک خواوی کو نی مه دس نـکشی

چـمه مـیـده جـوشـا تــه ای لاکـیتــاوی ویـنــم از

ترسم تورآبوم نصفه شبون هفت خواوی مینیکو

اشــتــه شـی یـه ینکی کـــلـه خــراوی وینــم از

همـه اشتــن مـردکـونـه خـنــده و شـوقــو کــرن

مـه اشـتـه نـمکــه یـاری بساو بسـاوی وینــم از

نـشتــیــره قـبــری ســری کـــرا مـــرا آرده یـاری

مـرده شــوربـرده  اشته  دس آسیــاوی وینـم از

درازه روزی ویــــل آبـیـــــره تــــرا مَـــلَـه گــردی

چمه پیـشی اشته کــنه عکسی قـابی ویـنـم از

ایـتــا روز کــع ویـشوری ایـتــا روز شنـدرشـوری

ذیلـه ای مه هـمش که اشته تنـدوتاوی وینـم از

چــمـه شـکـه چـرک وچــلــونــه وژه بـــو دلـکـه

اشــته گــلاوه شیـشـه مکـــه گـــلاوی وینـم از

از کــرا ســـیلـه ژنــم  چـمــه دیـمی سـر آکــرم

درعــوض اشـتــه گـلــنــــده زرده آوی ویــنـم از

شبــو روزصــد دفــا عـیـزرائــیـلی را نـامــه آدم

نشـم راه دیـئسم که کی چــه جــوابی وینـم از

هفت خواوی مینه مسافیرخونه چی مه دخونو

ایـزم چفــه عـرق چمـه رخـت خـواوی ویـنــم از

تنـد تـند شیـطـونی لنـت کرم چـمـه خـدانه وام

کی مـوسـله روخـونی لاره چـمـه اوی ویـنـم از

ازکه ماشـیــن ندارم ماتور چی پشـتی دچـیکـم

بورونـو گـشتی جاده شیــکارگـوراوی ویـنــم از

بـورونــو دا پـه وزه کـرفــه کــوه مـــرخـــا سـرا

گـولــه دیـلـه رفـی سر اربـا دوشـاوی ویـنـم از

بــو رقــایـبـــه روزی خــرمــا دنـم نـونـی دیــلـه

آدم هـمسوئــه کعـــون چـــه اَ صـواوی وینـم از

کــرفـه کــوه هـــوا دبـو چـمــه کـلـــه ایـتــا روز

دِه دِه ســـرا اوردک و کــرگ و کــواوی وینــم از

خـله لـون عـومــری اگـه تــرا هـنی باقی بـوبـو

باهــاره روزون گیـریــه سـوزه عــلافی وینـم از


این شعرهمان شعرگیلکی  اچه مجی خواب زنده یاد شیون فومنی است که  توسط نعمتی کرفکوهی ( خله لون) از شکل گیلکی خارج وعینا به تالشی به نظم در آورده شده است (بااندکی دخل وتصرف وتخلیص)

تالش مظلوم!!!

تالش مظلوم!!

بنام خداوند سخن آفرین

رضا نعمتی کرفکوهی

اینروزها وقتی بخواهی به وبلاگ  بعضی از دوستان  سری بزنی معمولا چشمت به این عنوان برمیخورد، تالش مظلوم!

قبل از اینکه به این واژه بپردازیم باید به پیرامون وحوالی این واژه نگاهی داشته باشیم.در ورای واژه ی مظلوم، دو کلمه مترادف دیگری نیز وجود دارند که آن دو، یکی ظلم است ودیگری ظالم.

ظلم همانند تکه آهنی است که در زیر چکش ظالم وبر روی سندان مظلوم شکل پیدا میکند.یعنی تا ظالم ومظلوم باهم همکاری نکنند ظلمی شکل نخواهد گرفت.

اما آنگونه که از سوابق تاریخی قوم تالش می دانیم و میخوانیم، تالشان مردمانی ظلم ناپذیربوده اند.هرگزدرمقابل مظالمین ومهاجمین سرخم ننموده اند.حتی آنگونه که درتاریخ میخوانیم در مقابل کوروش هم سرخم نکرده اند.در مقابل اسکندر ایستادگی کرده اند.در برابرحمله خلیفه دوم به کشور ایران حتی اسلام را هم با زورشمشیر نپذیرفته اند و درمنطقه دیلمان، با مهاجمان به مقابله پرداخته اند.با مغولان مهاجم به جنگ برخاسته اند.

پس چنین مردمانی هرگز ظلم پذیر وظالم پرورنبوده اند.باورکنیم این ظلم ناپذیری همچنان در رگ وریشه این قوم شجاع تاریخی باقی است.امروز اگر قوم تالش میگوید مسلمانم. این ادعا را با افتخار میگوید چون او اسلام را با زور نپذیرفته ودر مقابل اسلامِ شمشیر بدست، مقاومت کرده وشکستی را متحمل نشده است.حال او چگونه میگوید من مسلمانم؟! براستی پس او چگونه مسلمان شده است؟! در جواب این سوال بدون هیچ شک وتردیدی باید گفت تالشان خودشان با میل خودشان وبا دل وجان خودشان اسلام را پذیرفته اند.

بنابراین میتوان به این نتیجه رسید که بکار بردن اصطلاحاتی از قبیل تالش مظلوم! به هیچ عنوان در قاموس این قوم ظلم ناپذیر تاریخ، نمی تواند مصداق داشته باشد. مگر اینکه ما خودمان به قوم خودمان ظلم کرده باشیم.

به نظر می آید حتی بکار بردن واژه مظلوم را برای امام حسین ع هم نباید پسندید. چگونه میشود امامی را که تن به ظلم نداده وبا خون خودش بر ظالم تاخته به او لقب مظلوم داد؟! واژه مظلوم سزاوار کسی است که ظلم را پذیرفته باشد وتسلیم ظالم شده باشد.

حال اینکه چون تالش استان نشده بنابراین مظلوم باقی مانده است؟! یا تصور بر این است که زبانش  رو به اضمحلال است پس مظلوم است! اولا استان شدن درهر منطقه ای شرایط جمعیتی وجغرافیایی خاص خودش را می طلبد.واین مطالعات در دست مسئولین کشور است. دوما مسئولین مملکت مگر خصومتی با مردم تالش زبان دارند؟ مگرتالش زبانان را بخاطر داشتن زبان تالشی از مشاغل حکومتی ودولتی محروم ساخته اند؟ به جرأت میتوان گفت آوازه ای که تالشان در دوران بعداز انقلاب پیدا کرده اند در هیچ دورانی خوابشان را هم نمی توانستند ببینند.

دردورانهای گذشته کی تالشان در بین خودشان  نماینده ی مجلس و وکیل دادگستری وفرماندارورؤسای ادارات وسایر مشاغل مهم دولتی وغیر دولتی دیده بودند؟.چندی پیش در وبلاگ دوستمان آقای نیکنهاد " کادوس ماسوله رودخان" پیشرفتهای تالشان در پنجاه سال اخیرمطرح شده بود که قالب پیشرفتها در همین دوره 36 سال اخیر بوده است.پس تااین جا ما ظلمی را در حق تالش مشاهده نمی کنیم وچون ظلمی را مشاهده نمی کنیم پس ظالم ومظلومی هم در کار نیستند.

اما اگر بر این نظریم که چون زبان تالشی در حال نابودیست پس به همین دلیل،تالش مظلوم است!! این که بر میگردد به خودمان.یعنی ما خودمان هم ظالم هستیم وهم مظلوم!! زیرا خانواده های جوان ما که تازه تشکیل زندگی داده اند امروزحاضر نیستند با فرزندانشان به زبان تالشی صحبت کنند. چه شهرنشینش باشد وچه روستا نشینش.بنابراین در این مورد همانی که مظلوم است همان ظالم بر خودش نیز هست . پس از منظر این دوستان، این مظلومیت تالش به غیر این از کجا میتواند ناشی شود؟! آیا بر روی اینگونه اظهار نظر ها نمی توان واژه ی توهم را بکار برد؟؟!!!

تادرودی دیگر بدرود

شریعتی وعصر جولان مارکسیسم

شریعتی و عصر جولان مارکسیسم


به مناسبت 29 خرداد سی وهفتمین سالگرد خاموشی، دکترعلی شریعتی

...و او که اندیشه هایش آماج توفنده ای بود بر پیکر مارکسیسم در ایران.

 نویسنده: رضا نعمتی کرفکوهی

بنام خداوند سخن آفرین

دو قرن اخیر را میتوان قرون پیدایش وبروز وظهور مکاتب فلسفی وایدئولوژی درجهان نامید.هر کدام از این مکاتب وایدئولوژی ها،شعار سعادت دنیوی بشر را علم نموده وبه یدک میکشیدند.یکی از معروفترین این مکاتب،مکتب مادی مارکسیسم یا همان ماتریالیسم تاریخی بود.این مکتب سرچشمه اش اندیشه های «هگل» بود که بعدا «کارل مارکس» مروج ونظریه پرداز آن شد که به مکتب مارکسیسم شهرت پیدا کرد.کمونیسم پدیده سیاسی ومکتب حکومتی وسوسیالیسم تز اقتصادی این مکتب را نمایندگی میکرد.

ماتریالیسم تاریخی که جهان را فقط از بعد فیزیکی تشریح میکرد ومتافیزیک را زاییده تخیل بشر می پنداشت وشعارعلم گرایی را پیشه خود ساخته بود، ناگهان در محافل علمی با دست تهی مواجهه شدوخودش را خلع سلاح دید. سپس چاره ای برای رهایی از این مخمصه به سرش خطورکرد واصلهایی به آن اضافه نمود وخودش را ماتریالیسم دیالکتیک نامید و راه بحث وجدل را پیشه خود ساخت.

این مکتب از جنبه اعتقادی به جهانی منهای خداوند، جامعه ای بدون دین،ووجود انسان را وجودی مادی وپیدایشی،وهمانند سایرحیوانات وطبق نظرمتفکرشان «داروین» انسان را تکامل یافته ای از (میمون ) می پنداشت.این مکتب مرگ را پایان راه انسان ونیستی را پایان هستی قلمداد میکرد.پیدایش همه چیز را تصادفی و تکامل را زاییده انفجارمیدانست. دین را افیون (مواد مخدر)  توده ها وبی دینی را انتلکتوئل و روشنفکری قلمداد میکرد.

این مکتب از نظر ایدئولوژی،مارکسیسم واز نظراجتماعی واقتصادی، سوسیالیسم،واز نظر سیاسی تئوری برپایی حکومت کمونیسم را در جهان مطرح کرده بود.کمونیسم فرزند خلف این مکتب است که در این مقال بیشتر به آن خواهیم پرداخت.

زاییده تفکر مکتب ماتریالیسم، برپایی حکومت کمونیستی در کل جهان بود.حکومتی که در آن، مردم نان خور دولتند وزندگی خصوصی وشخصی را نمی فهمند.در این نوع حکومت دولت مالک همه ی شئونات زندگی مردم است.ومردم خودشان شخصا حق تملک ملکی را ندارند.از نظر فعالیت سیاسی مردم فقط باید در تنها حزب سیاسی حاکم که همان حزب کمونیست است مشارکت داشته باشند.محیط زندگی بسته، ازاطلاعات روز دنیا بی خبر،فقط باید به رسانه های  دولتی گوش فرا دهند.

مبلغان حکومت کمونیستی قبل از رسیدن به حکومت،شعار نان، مسکن،آزادی وبرابری وعدالت سر میدادند.ولی بعداز برپایی حکومت، دیگر از آن آزادی اجتماعی وسیاسی موعود خبری نبود.درنوک پیکان مبارزات اجتماعی واقتصادی وسیاسی چنین نظامی، کاپیتالیسم وامپریالیسم (نظام سرمایه داری )غرب بود.البته چهره های شاخص وبنیانگذار این مکتب،جملگی متولدجهان غرب از جمله ( آلمان ) ورشد یافته فرهنگ آن دیاربودند.خودشان زاده غرب بودند ولی مؤسس بلوک کمونیستی شرق شدند.

پس از شکست حزب نازیسم آلمان هیتلری وارتش متحدین در خاک روسیه ی آن زمان،وبا تأسیس اتحاد جماهیر شوروی کمونیستی، کشورپهناور شوروی به عنوان ابر قدرت شرق وبزرگ پرچمدارحکومت کمونیسم در جهان،ایدئولوژی مارکسیسم لنینسم بدلیل شعارهای دلربایش از جمله" عدالت گستری" دفاع ازتوده مردم" وطبقه زحمتکش (کارگروکشاورز)طرفداران زیادی را در سطح بین المللی بر گرد خود جمع نمود.وبا تحریک نمودن توده های مردم وبا برپایی حکومتهای کمونیستی در مشرق زمین وسلاونای شرق ،عملا دنیا را به دو قطب متضاد (شرق وغرب)تقسیم نمود.

حال اینکه چرا مارکسیسم برای تغییر جهان پیرامون خود،سراز طبقه کارگروکشاورز،در کارخانه ومزرعه در آورد.دلیلش این بود که مارکسیسم، خودش زاده فلسفه بود.واز نظر ریشه ای از مکتب فلسفی هگل متولد شده بود.از آنجا که بین علم وفلسفه فرقیست بسیارودرهم هضم نمی گردند،ولی مارکسیسم بعداز تولد ورشد دوران جوانیش،در مصاف با مکاتب علمی در محافل دانشگاهی،خودش را یک مکتب علمی!، وتمام نظریاتش را منطبق با علم دانسته وخودش را یک مکتب ضد ایدئولوژیک معرفی نمود.

درواقع اسلحه ای که در دستش نبود ولی ادعای داشتنش را داشت. این بود که در محافل علمی توان ایستادگی نداشت واندک اندک پای خودش را در مناظرات علمی لرزان میدید.مارکسیسم بعدازآن حس کرد دیگر اعتبارش را در دانشگاها از دست داده ودر آن محافل حرفی برای گفتن ندارد.لذا اعتبار از دست رفته اش را با ایدئولوژیک کردن خود در مزارع وکارخانه جستجو نمود.

در اینجا به سخنان ایدئولوژیکی مارکس اشاره ای میکنیم تا ببینیم چگونه مارکس با بیان این سخنان،تمام سخنان گذشته اش ونظریه علمی بودن خویش را زیرپا می گذارد.(نقل از کتاب اسلام شناسی دکترعلی شریعتی)

(ای کارگر! پیروزی طبقه ی تو مثل طلوع خورشید فرداست.جبری ولایتغیراست،وبی هیچ تأخیری سرمیزند،ومن وتوودیگران را در طلوع آن، تأثیری نیست.پس اگر نیروی تو یکهزاروم نیروی آنها (منظورسرمایه داران)باشد واگردر صد جبهه،شکست بخوری وآنها را پیروز ببینی،واحساس کنی که تو ضعیف تر میشوی وآنها قوی تر، نباید در پیروزی قطعیت تردید کنی.بلکه پیروزی "پرولتریا" ( طبقه کارگر)در اختیارتو وآنها نیست! " بلکه براساس تصادم جبری دیالکتیکی بین دوطبقه است!!)

می بینیم که مارکس، بنیانگذارمکتب مارکسیسم،اینگونه مکتب علمی اش را به ایدئولوژی تبدیل میکندوبراساس همین ایدئولوژی بود که کمونیسم در جهان قد برافراشت وبزرگترین دست آورد سیاسی اش،"انقلاب اکتبر" وتأسیس حکومت جهانی کمونیستی توسط "لنین" در کشور پهناوری بنام " اتحاد جماهیر شوروی در شرق جهان شد.

در میان دنیای شرق وغرب،دنیای دیگری نیز وجود داشت ودارد بنام جهان اسلام.جهان اسلام بدلیل داشتن حکومتهای سنتی پادشاهی،آنهم وابسته به دنیای غرب (که بعدها تعدادشان به بلوک تازه تأسیس شرق وابسته شدند)دارای اقتصادی سنتی وتجارتی بعضا وابسته به اقتصاد تک محصولی (نفت)وبه دلیل عدم برخوداری از صنعت وتکنولوژی روزدنیا،به جهانی حاشیه نشین ومنزوی تحت سیطره شرق وغرب به زندگی روزمره خود ادامه می دادند.این کشورها در جهان دوقطبی حرفی برای گفتن نداشتند وحتی توانایی برپایی نظامی مستقل از دو بلوک را نیزدر خود نمی دیدند.

مکتب اسلام در میان کشورهای اسلامی صرفا بعنوان یک آیین اخلاقی وفرهنگی وعبادی قلمداد می شد وشایدهم صرفا عبادی.واز نظر فرهنگی هم حاکمان این کشورها به فرهنگ بیگانه توجه داشتند.از طرفی وجود اختلافات مذهبی در میان ملل اسلامی که خواست استعمارگران بود،فکرپیروان هرمذهبی را معطوف به این موضوع میکرد که تا بگوید مذهب من نسبت به سایر مذاهب اسلامی دارای برتریست.(متأسفانه هنوزهم ادامه دارد) این طرز تفکر سبب میگردید تا کدورتها در بین پیروان مذاهب اسلامی تقویت گردد.

این نوع نگرش شاید اصلی ترین عامل انحطاط و وانهادگی مسلمانان نسبت به سایر ملل جهان باشد.زندگی در میان این جوامع از جمله جامعه ی ایران،بصورت سنتی ونظام اجتماعی و اقتصادی آن ارباب رعیتی بود. بطوری که اقتصاد در دست ارباب، زمین در دست مالک،و عامه مردم روستا نشین،وروستا که اصلی ترین مرکز ومنبع اقتصادی کشوربود به دست "خان " اداره میشد.رعایا که توده مردم را تشکیل میدادند، اجازه نفس کشیدن را هم از اربابشان می گرفتند.

با پیروزی ارتش متفقین در جنگ جهانی دوم،دنیا عملا وبه صورت کامل به دوقطب شرق وغرب از نظر سیاسی واقتصادی وایدئولوژیک تقسیم شد.در مجاورت کشور عزیزما ایران،ابرقدرتی باتز سیاسی کمونیسم وباایدئولوژی مارکسیسم به رهبری "لنین" وسپس "استالین" با نام "اتحاد جماهیر شوروی" قد برافراشت.زمان،زمان اوج فعالیت وتبلیغات برای صدورانقلاب کمونیستی به سرتاسرجهان بود.

تاجای که در ایران نیز حزبی بدین منظوروبا ایدئولوژی مارکسیسم با حمایت اتحاد شوروی تأسیس گردید وبنام " حزب توده ایران " به فعالیت سیاسی پرداخت وباشعار عدالتخواهانه وظلم ستیزانه به هواداری ازکشاورزان ورعایا پرداخت.این حزب در میان روستائیان توانست گروهی را دور خود جمع وبااربابان ومالکان محلی درگیرواز جمع آوری مالیات برای آنان جلوگیری کند.

از طرفی دیگر این حزب توانسته بود به کمک هسته های جاسوسی شوروی،در ارتش شاهنشاهی ایران نفوذ پیدا کند تا در فرصتی مناسب بتواند خواسته های اربابش را در ایران پیاده کند.حزب توده ایران، درمیان توده مردم ایران با زیرکی خاصی که داشت،هرگز اندیشه ضد دینی وضدخدایی خودرا بروز نمیکرد.زیرا به این نتیجه رسیده بود که عامه مردم ایران را اقشارمؤمن ومذهبی تشکیل میدهند ومخصوصا رعایا،گوش شنوایی برای شنیدن اینگونه سخنان ندارند ونباید با شعار ضد دینی وارد عرصه شد.

حزب توده در میان آنان خیلی محتاطانه عمل میکرد وفقط شعار دفاع ازرعیت را در مقابل مالکان سرمیداد.حتی با بیان اینکه هرکس میتواند باهر ایده ومسلک واندیشه مذهبی در حزب توده ایران فعالیت داشته باشدوحتی به عبادات ونمازوروزه ی خود نیزبپردازد.

در ابتدای دهه 30 وبا روی کار آمدن دولت ملی دکتر مصدق،حزب توده مخالفت صریح خود را با دولت مذکور اعلام ودر تمام زمینه ها چوب لای چرخ دولت ملی گذاشت.شاید بیم آن را داشت که با روی کارآمدن دولت مصدق، مکتب ناسیونالیسم در ایران قوت بگیرد وکمونیسم جای پای خودش را خالی وعملا ایدئولوژی سیاسی خود را شکست خورده ببیند.در کشور هند نیز رهبر ناسیونالیست آن با الهام از دکترمصدق قدرت کامل را در دست گرفته بودو کشورش راهدایت میکرد.کمونیسم در هند هرگز نتوانست راه پیداکند ومردم هند یکپارچه به دنبال رهبرشان بودند.

ولی در ایران قضیه فرق داشت، چون شاه هنوز قدرت کاملش که همان ارتش بود را از دست نداده بود.وحشتی که حزب توده از مصدق داشت از شاه نداشت چون به نظرش آمده بود که نظام شاهنشاهی انقلاب پذیر است ولی مکتب ناسیونالیسم اگر در ایران پیروز شود دیگر انقلاب پذیر نیست چون مردم را به دنبال خود دارد. لذا شدیدترین مخالفتها را با دولت دکتر مصدق بعمل می آورد.

بعداز کودتای 28 مرداد سال 32 شاه ایران با حمایت آمریکا مجددا به قدرت کامل خود باز گشت ودولت مصدق سقوط کرد. ولی قدرت کمونیسم در ایران هنوز خطری در بیخ گوش شاه احساس میشد.آمریکا وشاه همواره در فکر ترفندی بودند که بتوانند با اجرای آن خطر کمونیست را در ایران ریشه کن کنند. زیرا در آن سالها کمونیسیم بوسیله حزب توده، هنور در روستاها در حال جولان بود.

در ابتدای دهه چهل،نظام شاهنشاهی ایران به دلیل اینکه پادشاه آن دست نشانده بلوک غرب وآمریکا بودوبلوک کمونیستی شرق نیز به مدیریت اتحاد شوروی،درحال صدورتزسیاسی و انقلاب ایدئولوژکی خود به سایرنقاط جهان بود، به دستور آمریکا نظام ارباب رعیتی را در ایران ملغی اعلام نمود.شاه ایران بااین اصلاحات می خواست به دوهدف اساسی نائل گردد.

اولین هدف: کوتاه کردن دست کمونیستها به سرکردگی حزب توده درروستاها.

به دلیل اینکه مناطق روستایی درآن سالها،بخش عمده جمعیت کشوررا تشکیل می دادند وهم نظام اقتصادی ارباب رعیتی در آن مناطق حاکم بوده ودرآنجا بدین منظوربسترمناسبی برای جولان دهی کمونیستها فراهم شده بود.

دوم:برچیدن کامل حاکمیت اقتصادی وبعضا سیاسی ملاکین وخوانین درآن مناطق بود.

چون آنان به دلیل نبود بنگاه ها وشرکتهای تولیدی واقتصادی درمملکت، نقش کلیدی را هم در زمینه اقتصادی وهم در زمینه سیاسی  ایفا میکردند.تا جای که کلیه نمایندگان مجلس شورای ملی آن سالها را مالکین وزمین داران تشکیل میدادند.وجود خوانین وملاکین در مناطق روستایی در دهه چهل را میتوان گفت که آنان، آخرین بازماندگان حاکمیت ملوک الطوایفی در ایران بوده اند وهمچنین آخرین وراث از وارثان حاکمیت فئودالیسم اقتصادی وسیاسی در اعصار گذشته تاریخ بشربوده اند.

این عده همواره خطری برای سلسله های پادشاهی محسوب می شدند.وقادر بودند پادشاهی را سرنگون ورژیمی را ساقط وخانی را جایگزین آن نمایند.تاریخ ایران همواره نمایانگر این رخدادها بوده است.بنابراین نظام شاهنشاهی ایران با اجرای این برنامه به هردوهدف استراتژیک خود می اندیشید.در مورد هدف اول باید گفت که کمونیستها در مقابل ترکشهای این انفجار، جاخالی داده ومواضع خودشان را تغییر دادند ووارد مواضع بعدی که همان کارخانجات بود شدند.ولی در مورد هدف دوم،بایدگفت که نظام شاهنشاهی کاملا به این هدف دست پیدا کرد ودست خوانین ومالکان را از روستاها کوتاه نمود.

نیمه دوم دهه چهل را میتوان عصر طلایی تاسیس کارخانجات مونتاژصنعتی وبعضا نسبتا تولیدی وخدماتی واوج رونق بورژوازی وپیدایش زندگی شهرنشینی در ایران نامید. روستاییان به شهرها هجوم، وبه عنوان کارگر در کارخانه ها، فروشنده دربازارتجارت،وهمچنین کارمند در ادارات دولتی مشغول میشدند.

خانها واربابان گذشته روستا نیزاینباربه عنوان صاحبان کارخانه در بخش خصوصی اقتصاد مملکت مشغول گردیده واینبار با کمی فرق نسبت به گذشته. فرقش این بود که آن خان وارباب گذشته در روستا زیر نظر دولت نبود،واینبارز که آمده شهر وکارخانه دار شده دیگه باید تحت قوانین قانون کارونظارت دولت به کارش ادامه دهد. رعیت گذشته ی روستا که اونیز به شهر آمده کارگر همان خان میشود! ولی فرقش با گذشته این بود که اودیگر بیمه شده وبه امید بازنشستگی کار میکند.از دهه چهل به اینطرف را میتوان دوران زرق وبرق شهرها وافول روستا نامید.

حکومت شاهنشاهی ایران برای اینکه بتواند جمعیت کشورش را درکنترل خود داشته باشد، آنان را به شهرهای بزرگ من جمله پایتخت کشانده بود.در شهرهای بزرگ وکوچک با ساختن سینماها وبارها،وگشایش اماکن تفریحی ناسالم،وباساختن وتهیه فیلمهای مبتذل سینمایی وتلویزیونی وبا راه انداختن کاباره ها وکازینوها،قصد سرگرم کردن جوانان وگرفتن فرصت اندیشیدن از آنان را داشت.

در کنار جمعیت کارگری،درآن سالها جمعیت دیگری نیزدر حال شکل گرفتن بود که پایه اش از دهه سی شکل گرفته بود ودر دهه چهل به رشد نسبی اش رسیده بود که این روند رشد دردهه پنجاه به اوج شکوفایش رسید. این جمعیت همان دانشجویان وروشنفکران دانشگاهی بودند که برخلاف سیاستهای دولت آن زمان درحال رشدبود.

بنابراین ما درآن سالها با دوطیف از جمعیت فعال روبرو می شدیم. جمعیت گارگر در کارخانه وجمعیت دانشجووتحصیلکرده در دانشگاه. در میان این دوجمعیت، جمعیت دیگری نیز به صورت سنتی وجود داشت که بازاریان بودند واداره امورشان در دست نیروهای مذهبی بود. مارکسیستها هیچ موقع نتوانستند ونمی توانستند در بینشان نفوذ کنند ودر میان آن جمعیت جای ایستادن نداشتند تا چه رسد حرفی را برای گفتن.ولی از آنجا که هرجا جمعیتی پیدا بود سروکله کمونیست ها در آنجا نمایان بود، لذا مارکسیسم اینبار با شعار " نان ، مسکن ، آزادی" حقوق کارگری،جامعه ی برابر،عدالت اقتصادی،قصد نفوذ در میان قشرگارگر را سرلوحه خودکرده بود.

مارکسیسم از آنجا که در گذشته ی تاریخی خود،در مجامع علمی ومحافل دانشگاهی بنیه علمی خودش را از دست داده بود درقبال قشردانشجووروشنفکرمسلمان هیچ موقع وارد بحث علمی نشد.لذا شعاری وارد دانشگاها شده وهمان شعاری را که برای کارگران سر میدادند برای دانشجویان نیز سرداده بودند.

مارکسیستها به این نتیجه رسیده بودند که طبقه روشنفکرودانشجو،مغزمتفکر جامعه را تشکیل میدهند،وبرای رسیدن ونایل گشتن به آرزوی دیرینه خود،یعنی برپا نمودن حکومت کمونیستی در ایران، بایستی ایده وآرمان خویش را از طریق این قشربر پیکر اجتماع تزریق نمود.متاسفانه تا حدودی نیز موفق شده بودند.توانسته بودند انسانهای پاکدلی همچون خسرو گلسرخی وصمد بهرنگی وهمچنین درگذشته متفکربزرگ جلال آل احمد را بیز همراه خود سازند که بعدها آل احمد ازآنان تبری وکتابهایی با بینش اسلامی به نگارش درآورد.

در اینجا باید نکاتی را در داخل پرانتز بهش اشاره نمایم وآن اینکه ( در آن سالها جوان ایرانی بخاطر ضدیت باخدا وپیامبروآیین اسلام ، به سمت کمونیسم نرفته بود.چرا که او بچه مسلمان بود واز پدر ومادری مذهبی متولد گشته بود.از بچه گی بهمراه پدر ومادرش درمساجد وسایر مراسمات دینی ومذهبی از جمله مراسم تاسوعا وعاشورای حسینی شرکت کرده بود. اوچنین انگیزه ای در سر نداشت که چون در مکتب مارکسیسم خدا وپیامبر نقشی ندارد پس باید رفت مارکسیست شد.

جوان ایرانی درآن سالها،پیش خودش این فرضیه را داشته که،ازنظراجتماعی وزندگی دنیوی ومادی دینم نتوانسته مرا به سعادت دنیایی وحقوق مادی وحتی آزادی برساند ومن اکنون در سایه ظلم وستم اقتصادی وسیاسی زندگی میکنم.دینم به من میگوید تو فقط در دنیای آخرت باید خودت را به سعادت برسانی! این دنیا هرچه باشد فانی است.

جوان ایرانی درآن سالها به این نتیجه رسیده بود که باید در کاردنیا هم خود را به سعادت رساند وبه عدالت وآزادی رسید.اوتشنگی رسیدن با این شعارها را دروجودش احساس میکرد.لذا اودرآن سالها تنها مکتب وایدئولوژی ای که شعار ضد امپریالیستی وضد سرمایه داری وشعارعدالت خواهانه وآزادی خواهی ورهایی از ظلم وستم نظام سلطه شاهنشاهی را سر میدهد را مارکسیسم تشخیص داده بود واز شعار نان، مسکن، آزادی خوشش آمده بود).

قرن بیستم،قرن اوج بروزو ظهورشعارهای عدالت خواهانه ی مکاتب وایدئولوژی ها بود. در این قرن این ایدئولوژی ها بودند که درجهان تشنه عدالت جولان میدادند وشعارسعادت دنیوی بشر را با خود یدک میکشیدند. همانگونه که گفته شد یکی از این مکاتب مکتب مادی ماتریالیسم دیالکتیک بود با محوریت مارکسیسم با هدف نهایی برپایی نظام کمونیستی در جهان.

قرن بیستم قرنی بود که کمونیسم داشت آرام آرام بعد از شکست نازیسم هیتلری آلمان،در جهان خودی نشان میداد وحالت تهاجم به خود گرفته بود.نظام کاپیتالیسم ومکتب لیبرال دموکراسی غرب در مقابل بزرگترین دستاورد سیاسی ای مکتب،یعنی فتح بلوک شرق داشت حالت دفاعی به خود میگرفت.انگار رؤیای "مارکس" داشت به وقوع می پیوست!

در مجامع مذهبی وسنتی درجهان اسلام وهمچنین ایران،برای مقابله با هجوم مارکسیسم وجلوگیری از نفوذ در بین جوانان، شعار " کمونیست یعنی اینکه خدا نیست " را سر میدادند.آنان فقط بااین شعار سطحی وعامیانه پسند میخواستند جوانان را از ورود به این ایدئولوژی مادی منصرف نمایند.ولی جوان ایرانی درآن سالها اندیشه اش بالاتر از این حرفها بود وبا این سخنان سطحی، قانع واشباع نمی شد.آیا کسی بود که بیاید جوان دانشجوی ایرانی را از خطر کمونیست شدن برهاند؟!

آری! در اواخر قرن بیستم بود که صدای مردی مسلمان از دیارتفتیده کویر بلند شد.

آری! او آمده بود تا به کمک اسلام بشتابد وبا منطقش واستدلالش،با جانش وزبانش با مارکسیسم ستیزه نماید.مردی که تمام وجودش عشق به خدا وپیامبروعدالت و آزادی وحق طلبی بود.هم درد دین داشت وهم درد آزادی ومردم. او احساس جوان را تا عمق جانش درک میکرد.پدیده ای نوین در میان طبقه انتلکتوئل(روشنفکر)که درآن سالها یا مجذوب فرهنگ غرب بودند،یا شیفته ی مکتب مارکسیسم شرق.

اوبه معنای حقیقت کلمه ،روشنفکر بود ویک روشنفکردیندار.اومیگفت روشنفکران متعهد بعد ازرسیدن به جایگاه آگاهی،اگربه مقام خودآگاهی نیزبرسند آنوقت وارثان پیامبران لقب خواهند گرفت.او کسی نبود جزء دکترعلی شریعتی.

شریعتی درآن سالها آمده بود تا همانند یک معدنچی،درعمق معدن اسلام،گوهرهای پنهان شده را بیرون کشد ودرصدفهای زیبا به نسل جوان هدیه کند.او اسلام را از چند منظر نگریست وهمانند منشوری چند پهلو یافت.منشوری که دریک پهلویش ازمنظراو ایدئولوژی بود. پهلویی که سالیان سال،جایش را با فرهنگ عوض نموده بود.اومعتقد بود درعصر ظهور ایدئولوژیها، باید با اسلام ایدئولوژیک در صحنه حضوریافت وبه مصاف سایر ایدئولوژیها رفت.

شریعتی با ایدئولوؤیک کردن اسلام،وباطرح اسلام ابوذری تحت عنوان «یکباردیگرابوذر» وبا نمایش آن درمحافل دانشجویی، ابوذر را به عنوان یک "سوسیالیست خداپرست" در مکتب اسلام،به دانشجویان وجوانان معرفی نمود وآنان را به گرایش به مارکسیسم جلوگیری کرد.او به قشرجوان وتحصیلکرده فهماند که آنچه راکه شما میخواهید با مارکس سوسیالیست بی خدا به آنجا برسید،میتوانید در دین خود با ابوذر سوسیالیست باخدا به آن مقصد برسید.

بدینگونه بود که با ایدئولوژیک کردن اسلام، ایده مارکسیسم را در ایران از رونق انداخت، حنای کمونیسم را در بین جوانان بیرنگ ساخت، تا جای که یک ایدئولوک مارکسیست بعدها به شهید چمران گفته بود که شریعتی انقلاب کمونیستی ایران را هفتادسال به تعویق انداخت. درجوابش شهید چمران گفته بود، شریعتی هفتادسال انقلاب اسلامی ایران را جلوانداخت!

دکترعلی شریعتی درآن روزگاربه جوان کشورش فهماند که آنچه را که تودر کمونیسم جویای آن هستی یعنی،عدالت،آزادی،معاش،رفاء،برابری،رهایی از اشرافیت اقتصادی،همه اینها یکجا در مکتب تووجود دارد. توبیا اینها را درمکتب خودت جستجوکن وآنرا به کرسی بنشان.نه از مکاتب وارداتی شرق وغرب.

احساس شریعتی این بود که با پیروزیهایی که مارکسیسم در جهان کسب کرده بود وبخش وسیعی از جهان شرق را تحت کنترل خود گرفته بود،اسلام ورسالت جهانی اش درمیان کشورهای اسلامی روبه فراموشی گرویده واین مکتب مورد ظلم قرار گرفته است.شریعتی با این تز فکری که امروز بیش از آنکه به فکر مسلمانان باشیم باید به فکر اسلام باشیم، در دهه پنجاه با وارد شدن به حسینیه ارشاد وبا طرح گفتمانی در باب اسلام شناسی عملا وارد مبارزات ایدئولوژیکی دربرابر مارکسیسم شد.

هرچند درآن زمان اورا ناجوانمردانه یک مارکسیست اسلامی نامیدند ولی چگونه میشود کسی که خود ویرانگر بنای مارکسیسم در ایران شده ومارکس را مورد نقدجدی قرار داده خودش مارکسیست باشد.این برچسب واقعا از آن برچسبهای ناچسبیست که هرگز به او نمی چسبید.

 

شریعتی با ایدئولوژیک کردن اسلام درآن مقطع تاریخی،به جرأت میتوان گفت عالیترین وبرجسته ترین دفاعیات را ازاسلام مظلوم آن روزگار بعمل آورد.اوبا طرح اندیشه هایش آنچنان از کمونیسم یک پیکر بی جانی ساخت که دیری نپایید این پیکر بی جان وبی هویت به موزه ابدی وتاریخی خود پیوست.

درپایان با سروده ای در مدح این استاداسلام شناش مطالبم را با آن به اتمام میرسانم.

پاکترین روح «شدن »

ای که نامت جاودان در یادها

یاد تو یاد آور رساترین فریادها

دانش پژوی مکتب آزادی و آزادگی

الگوی روشنگری و سمبول فرزانگی

نام تو رسوا گر زور و زر و تزویرها

یکه وتنها میان این همه تکفیرها

مظهر صدق و صفا و معدن اندیشه ای

ریشه جهل و جمود را تا نهایت تیشه ای

زبان آتشین در کام  و لب افروختـی

مرحبا بر تو قلم بر اجنبی نفروختی

تیر نطقت بر لبت دشمن شکار

ای مصلحت پنهان ای حقیقت آشکـار

ره صد ساله را تو یک شبه پیموده ای

چون سواران از تبار سربداران بوده ای

بر درد دردمندان تاریخ جملگی تو مرهمی

بی دردمندان عالم را خواب خوش تو برهمی

همچون بوستان در پهن دشت کویـر

ز کوی بیداران به دیار خفته گان بودی سفیـر

با ناله ات فرعونیان در گور خود لرزیده اند

اندر مرداب کبرخود قارونیان بار دگر قرقیـده اند

زخاک حلقومت سوتکی دارد به لب کودکی بازیگوش

گفتا خواب خوش دیگر بس است بهر بیداری بکـــوش

ن والقلم و به خون سیاهی که میچکد زحلقوم قلـم

هرگز نمیری زیاد ای شمع محفل اصحاب و قوم قلم

وامانده ایم اندر تن واندر لجنزار (بودن)

بر ما بدم یکدم نفس  ای پاکتریـن روح (شدن)

 «رضا نعمتی کرفکوهی»





زمـــــونــه

 زمونَه!

 

زمــونَـه شیـلَه اَسبَـه بـما زینـش  طــلایـَه بــرا

شـیـلَ اسـبـی یـــورقــَـه تـیــلِـه دَلا دَلایَـه بــرا

سـیــری انــشــتـا خـبـری نـیَــه درهـم زمــونَـه

بـفــرمـا بـفــرمـا فــقــط خـشـکَــه صَـلایــه بـرا

روز روشون فـانـوسیـنَه راستی دوملَه گردیمهَ

بـمــا ویــنــدمَــه دورو هَــمــَه جـــا ولایَـــه بــرا

رزقی وختی خدا دَه پـس چرا ایی لقمَه واسی

چَــمَــه راستـهَ کــمـر ناکـسون ور دلایَـه بــرا؟!

روبَـروهــرجـا تــه ویـنـن کــوکــا سَـری آکَــرن!

پِـشـت سـر أ کــه تــرا چـیـنـن کـوکـولایـَـه بـرا

هرجـا مَسی داد ژنن وان زَرموش دارَم فراوون

از مـــه مَسی بــاور مکــهَ مـــاره کـــلایَـــه بـرا

روزی صـد تــا صـوابـی سَــر پـا بَـسر کَـرَم بَـما

چَـمـه ایـــــپا مـکـه یـــه ایــــپا کـربــلایَـــه بــرا

چَــمَـه بـجـار دِه اَمَـه را مـوسـی طــارم نِــوَره!

بجــاری دیـــلَـه طارمی مـوسـی ویــلایـَه بــرا!

بی بَـرکَـتَـه پــولـی نَــه مَگـه سَـبـدا بــوکَــردِه؟

تـا جـیـفی دَس بـبَـری ویــنی آلا ویــلایَــه بــرا

شال وختی که چیـنی بنی بـگــرده ترا بـوزون!

زرده اســبَه کــلَـشی دیــلـه گـــرمـه لایــه بـرا

سـلَـنـدَه داریـمـونَـه زوموستونی سَردَه شَبون

خشکَـه دَچـیـکَـه وَرچَـمَـه جـانـی خَــلایَــه بــرا

ملاخـونَه مـه ویـربا چمـه پا تـون خـون دَمیـربـو

وخـتی ویـنیـم لــس وفــلک دسـت مـلایَـه بـرا

زمـونـه هـفـت لا مه سـوتَـه بَـما اَی نَـم نِساتَه

تـه خـای تـرا بـسازی اَ دِه اشـتـه صَـلایَــه بــرا

سراینده اشعار : نعمتی کرفکوهی -متخلص به ( خله لون )


اصطلاحات:

1- شیلَ اسب= اسب شل-اسبی که هنگام راه رفتن می لنگد

2-یورقه تیله = چارنعل دویدن اسب را گویند

3- دَلا دَلا = شل وویل راه رفتن

4- خشکه صلا = تعارف خشک وخالی

5 - کوکولا = دسیسه 

6 - زرموش = نوعی قارچ خوراکی کوهی

7 - ماره کلا = نوعی قارچ سمی

8 - موسی طارم = نام برنجی مرغوب که در گذشته  کشت میشد

9 - سبدا یا سو دا = خریدن کالا ( سبدکالا!)

10 - آلا ویلا = تکانیدن (تکاندن جیب تا ریال آخر )

11 - سلنده دار =  درخت بی باروبرگ- درخت عریان

12 - ملا خونه = مکتب خانه قدیم




خوش آمدی


ای کـه در دنـیـای مـجـازی دائــمـا در سیـرو سفری

 قدمـت خوش باد اگر به خله لـون هم نمایی گـذری

گـر تحفـه ای خـواهی با ذکـر نامـم کپی بـردارو ببر

خوش انصافی نباشد اگر بـر آثــارم نـگـذاری نظـری

sms: 09196458815

نگرشی اجمالی به واژه ها در زبان تالشی

 نگرشی بر واژه ها در زبان تالشی 

(  رضا نعمتی کرفکوهی) 

بنام خداوند سخن آفرین

  زبان  تالشی زبان رایج مردمانی  است که در نیمه ی غربی  استان گیلان  تا بخشهایی از استان اردبیل وهمچنین در برون مرز، در منطقه ی مورد مناقشه  جمهوری آذربایجان و ارمنستان (قفقاز) زندگی می کنند.البته دراین مقال ما بحثمان فقط در مورد تالش زبانان کشورعزیزمان ایران است. این زبان درهرمنطقه ای از تالشستان ایران عزیز، گویش خاص خودش را دارد. با نگرش به زبان تالشی ایرانی، میتوان واژگان دراین زبان را به چهار گروه  تقسیم کرد.

گروه اول: گروه کثیری از واژگانی را شامل میگردند که اصیل وسنتی اند وفقط اختصاص به زبان تالشی دارند.گرچه چگونگی گویش وپردازش این لغات درهرنقطه ازمناطق تالش نشین با هم متفاوتند،ولی اصالتا همزاد وهم ریشه اند.این کلمات واژگان بکری هستند که تالشان توانسته اند از اعصارگذشته تا به امروز،درمقابل امواج متلاطم گردش دوران،سالم به ساحل نجات وماندگاری رهنمون سازند ودرمقابل هجوم زبانهای رایج همجوارخود،از آن مراقبت ومحافظت کنند.

این دسته ازواژگان،درتکلمات روزمره هیچ قومی یافت نمی گردند وفقط در زبان تالشی رایج اند.هرچند زندگی مدرنیته وصنعتی امروزه به صورت خزنده توانسته بسیاری از واژگان اصیل را از پیکره این زبان کهن جدا وبعضا محو نماید، ولی باورنگارنده براین است که این واژگان نابود نشده اند،بلکه در حال حاظراز فرهنگ کلامی مردم تالش،دورگشتهاند. واگر واژه سازان محترم بیایند به جای بندواژه سازی های جدید، واژه پژوهی کنند حتما به واژه های اصیل تالشی برای جایگزین کردن واژه های وارداتی دست خواهند یافت.

بااین حال خوشبختانه هنوزقالب کلمات در زبان تالشی امروزه را همین دسته از واژگان  تشکیل میدهند. برای مثال واژگانی از قبیل : ناجَه (آرزو) زیر (دیروز) ویر (یاد) گره چَه (پایین زانو) دیئس (نگاه کن) منگه (ناخون) بخنج (بنوش) ویکَه ( بریز) کفا (بالا) اشکوپ (آرنج) سوک (خروس) و....... هزاران واژگان اصیل از این قبیل.

شایان ذکر است آنچه سبب شده تا به امروز نام قوم کهن تالش، تالش باقی بماند، بکارگیری همین گروه از واژگان درتکلمات روزمره مردمان این قوم است. زیرا نامگذاری هرقومی در پیشینه تاریخ، براساس زبانی بوده که در میان مردمان آن قوم تکلم میشده است.

گروه دوم:  دراین گروه ما با واژگانی روبرو میشویم که در فرهنگ کلامی  سایر اقوام ایرانی  نیز یافت میگردند. این واژگان هرچند با گویش خاص آن اقوام تکلم میشوند،اما پایه وبنیانشان همان واژه هایست که در زبان تالشی بکار میروند.اینکه آیا آن واژه ها از زبان تالشی وارد زبان آن اقوام شده اند؟ یا برعکس، دراین گفتمان مجال پرداختن به آن نیست ( به مقاله قوم تالش آریایی یا کادوس؟) مراجعه شود.اما بی تردید  ما می توانیم این واژه ها راهم در زمره واژگان تالشی بنامیم . واژه هایی از قبیل: خاس (قشنگ) چاک (قبراق وسرحال) ور (برف) زونی( میدانی) جیگا (جا-مکان) ریه ( رد پا)هنی (بازهم) گله (عدد-دانه ) بری (بیا)و.......

گروه سوم: در این گروه ما به واژگانی برمیخوریم که در زبان ملی ما، فارسی هم دیده میشوند،شواهد گویای آن است که پایه واساس زبان ملی ما برمبنای زبان اقوام ایرانی بنا نهاده شده است وپارسیان هم در گذشته ای سه هزارساله، فقط یک قوم محسوب میشدند وبعد از پیروزی برمادها ومسلط شدن به صورت کامل درسرزمین ایران باستان،زبان پارسی درایران ترویج پیداکرده است وسرانجام به عنوان زبان ملی در بین تمام اقوام ایرانی به رسمیت شناخته شده است. امروز ما و سایراقوام ایرانی به این زبان زیبای ملی خود باید بنازیم وافتخارکنیم، چون این زبان، عامل وحدت ملی ماست. درمیان این زبان است که ما بزرگانی چون فردوسی، سعدی ،حافظ ومولوی وسایر نامداران عرصه فرهنگ وادبیات ایران زمین را می بینیم. بغیراز فردوسی بزرگ، بقیه شعرای بلند آوازه ما با زبان فارسی آمیخته بالغات عربی اشعارشان را سروده اند. ولی امروزما می بینیم آنان درمیان ملل جهان با نام شعرای پارسی گوی شناخته می شوند نه شعرای عرب زبان!.

حال چه ایرادی دارد ما  مادراشعارتالشی مان چهارتا واژه فارسی که زبان ملی ماست بکارببریم؟ قومیت گرایان افراطی اگر با زبان ملی ما به ستیز درآیند وآن را زبان بیگانه تلقی کنند، بی خبرانه خودشان را در میان سایر ملل جهان از اندرون تهی میکنند. بنابراین ما می بینیم هم واژگان  فارسی دربین مکالمات سایر اقوام یافت می شوند وهم واژگان سایر اقوام در زبان ملی ما دیده می شوند. برای نمونه واژگانی که در زبان تالشی ما وزبان ملی ما با هم مشترکنند عبارتند از: چرا- چون -سر- پا- کمر- گردن- مو- ابرو-دماغ- گوش- روز- هفته- ماه- سال- پنیر- ماست- زمین- هوا- قالی-  زرد- سیاه - سو- کوه- دشت- تشت- گوشت - پوست - گردش- پارسال- پاییزو......

گروه چهارم : دراین گروه ما به تعداد اندکی از واژه ها برمیخوریم که دارای ریشه ی عمیق تالشی نیستند. کلماتی وارداتی هستند که از طریق زبان فارسی به داخل زبان تالشی رسوخ پیدا کرده اند که بعضا ریشه درادبیات عرب دارند. این واژگان مانند همان واژگانی هستند که در گروه سوم ازآنان نام برده شده است، ولی تفاوت این گروه اندک با آن دسته از واژه گان گروه سوم دراین است که این واژه های اندک  در زبان تالشی، توسط توده عوام،به صورت نا صحیح تلفظ شده اند وبرحسب عادت به صورت فرهنگ درآمده اند. ولی گروه سومی ها به صورت درست تلفظ شده اند وبه همان صورت جنبه نوشتاری هم پیدا کرده اند.کلماتی مانند: (آفتاو- آفتاب ) (ماتاو- مهتاب ) (آوادی-آبادی) ( شو- شب) (کیتاو- کتاب ) (دوشاو-دوشاب ) (موارک- مبارک )( توریک - تبریک)  ( سوز- سبز) (آو- آب ) (ولگه - برگه) ویمار (بیمار ) ویمارستون وازاین قبیل واژه ها.

به نظر نگارنده از آنجا که این لغات ریشه درادبیات تالشی ندارند، بنابراین شعرای محترم تالشی سرا ونویسندگان محترم تالشی نویس نباید تصورکنند که با تغییر بندواژه از( ب به و ) به واژه تالشی دست پیدا کرده اند.باید قبول کنیم که  نگارش این کلمات به صورت تلفظ عامیانه،زبان تالشی ما را از زبان بودنش دور، وآن را صرفا به یک (گویش محلی)  تبدیل می کند.

 شاید صرفا در جایگاه گویش، تلفظ عامیانه مانعی نداشته باشند، مثل گویش( وردار) در میان توده مردم فارس که در نگارش،به صورت صحیح (بردار) نوشته میشود.ولی اگرما این کلمات را به همان صورت که تلفظ می کنیم به همان صورت هم بنویسیم هرگز به وحدت نوشتاری (خط واحد) در زبان تالشی نخواهیم رسید. نظر براین است که این گروه کوچک از واژه ها که واقعا تعدادشان نیز قلیل است مثل واژگان گروه سوم به صورت صحیحش نوشته شوند زیرا ما درزبان تالشی حرف ب داریم  برای مثال واژه برکت که هم خانواده مبارک می باشد را  ورکت نمی گوییم و نمی نویسیم، همان برکت تلفظ می کنیم وبرکت مینویسیم ویا مثلا واژه ابرو را اورو نمی گوییم ونمی نویسیم،حق کلمه را ادا میکنیم وبه شکل صحیحش می نویسیم.

 بعضی از واژه پردازان تالش پژوه اخیرا گفته اند که وقتی عربها می آیند واژگان فارسی ما را تغییر بندواژه می دهند وآنرا به لغات عربی تبدیل می کنند چرا ما لغات عربی را با تغییر حروف آن، به  تالشی تبدیل نکنیم؟ بلی این واژه پرداز محترم صحیح می فرمایند ولی عرب وقتی نام نرگس ایرانی را نرجس میخواند ومینویسد دلیل دارد ودلیلش هم این است که می گوید چون من حرف (گ) ندارم به جایش ازحرف (ج )بهره میگیرم. ولی در زبان تالشی ما که بندواژه (ب) وجود دارد با این وجود باز هم باید واژه ( کتاب)  را (کتاو) بنویسیم؟. حال اگر اشکال کار درعربی بودن این واژه است خب عیبی ندارد آقای واژه سازمحترم  بیاید برای جایگزین کردن واژه کتاب یک واژه تالشی پیدا کند.چطوردرزبان فارسی واژه سازان برای جایگزین لغت عربی مثل (تشکر) واژه( سپاس ) را برگزیده اند، شما هم بیایید همان کاررا بکنید بعد اسمتان را بگذارید واژه ساز،ماهم برایتان کف میزنیم.

 بند واژه ها: در مورد بند واژه ها هم قضیه به همین صورت است. اینروزها با مشاهده به وبلاک  بعضی دوستان تالش پژوه ی واژه پرداز، که واقعا خالصانه وصادقانه هم در تلاشند که  زبان تالشی هم دارای خط نوشتاری باشد، اقدام به واژه سازی وحروف پردازی برای زبان تالشی نموده اند. اگرچه کارشان در جای خود قابل تقدیروتشکراست، ولی این دوستان باید به این امر واقف باشند که زبان تالشی برای رسیدن به این آرمان اساسی، حتما نیازمند به فرهنگستان علوم وزبان تالشی دارد. که این امر بایستی با همت خاک خوردگان عرصه فرهنگ وزبان تالشی تأسیس گردد وکلیه واژه پژوهان و زبان شناسان واصحاب فرهنگ و ادبیات تالش درآن اجتماع وبا ارایه ی واژه ها وبند واژه های مورد نظرشان در آن موسسه به یک  تجمیع آرا برسند تا مشخص شود ما در نگارش کدام واژه وبا کدام بندواژه مشکل داریم. هر نظری که به تصویب نهایی آن مجمع برسد بایستی بعنوان واژه و بند واژه های جایگزین مورد بکارگیری ونگارش نویسندگان وشعرای زبان تالشی قرار گیرد.

با این حال ما میخواهیم به یک خط نوشتاری واحد برسیم وبه نظر نگارنده چگونه نوشتن باید در مرحله اول مورد توجه قراربگیرد، نه چه واژه ای را نوشتن. ممکن است برای نوشتن، نویسنده ای از واژه ی اوشان(امشب) استفاده کند ونویسنده ی دیگر واژه ی شنا(امشب) را بکارگیرد، این مهم نیست چون در فارسی هم برای یک معنا از چند واژه ی مختلف برای نوشتن استفاده میشود. مهم این است که آن دو واژه چگونه نوشته شوند. آنچه را ما در حال حاضر از نحوه واژه سازی بعضی از دوستان واژه سازدر وبلاگهایشان می بینیم نوعی کپی برداری از بندواژه های زبان کردی می باشد که در کردستان عراق برای نوشتن  واژه های کردی از آنان استفاده میشود.آیا ما تالشان هم باید از بندواژه های کردی استفاده کنیم تا به خط تالشی برسیم؟؟!! مثلا به زبان تالشی بخواهیم بنویسیم ایران بایستی ایران را بشکل  ئیران بنویسیم؟! ویا مثلا آرزو را به شکل آرزئو بنویسیم؟ خب اینکه همان الفبای کردیست وبرای واژه یابی آن نیاز به ده سال زحمت ندارد!به هر حال بقول مثل معروف که می گوید، همه چیز را همه گان می دانند، ما دراین امراساسی حتما به یک خرد جمعی نیاز داریم . شادو کامروا باشید.

 ساعت 3 بامداد روز نوزدهم فروردین سال 1393 خورشیدی- رضا نعمتی کرفکوهی

فشتمقولی و اسپه زندگی!!

          طنز نبشته های فشتمقولی!!

         نگارنده: رضا نعمتی کرفکوهی

        فشتمقولی و اسبه زندگی!

      ...واما در باب  اسبه زندگی! بایدی واتن نمایمی که در کلامات مخلوقات بین الشپلین مفهوم اسبه زندگی! ایجوری از زندگی توأمان با )سکرات (بودندی با قصد )زنده مانی( !! وبه نوعی دس و پا ویداشتن و جان کنش وفیچ دادن باشندی. علی الخسوس اگر رعیتی باشندی وبالاسری بنام ارباب داشتندی،وغولامی باشندی که خواجه ای داشتندی،عرق جبین خوری باشندی که کاربفرمایی داشتندی،امربری باشندی که رأس الاموری داشتندی وپایین سری باشندی که بالاسری داشتندی وجیردستی باشندی که کفادستی داشتندی،فوقی باشندی که مافوقی داشتندی واسب سواری باشندی که دپا یک طرف ویرشتندی! واما...... مثل مردمان ناهصدسال بعد!!! مردکانی باشندی که زنانه ذلیل باشندی!!! و عیالان برآنان فرمانفرمایی داشتندی.درآن روزگار،بجای هشت ساعت کاروهشت ساعت خواب وهشت ساعت تفرّج وآموج برای خردخالان، در یک شوانه روزکه بیست وچارساعت بودی، بیست وپنج ساعت بایدی همانند اسبه بتیل آتیل) سگ دو ( بکردندی،و بمانند اسبه!! برای دریافت لقمه ای ازدست صاحب، پیش صاحبان منصب و ارزاق!  (دُم) بتکانندی،و اشتن را بلوسانندی وزبان را چرب وبچاپلوسندی،و دسمالی را به وسعت دیار یزد!  پیش رئیسان ومنشیان ودورگوچیان وآبدارچیان  ولا نمایندی تا انگلی از هزارانگل زندگیشان وازنمایندی وغروراشتنشان را درپابن هر کس وناکسی خمیرنمایندی تا بتوانندی لقمه ای برای سیرکردن اشکم اشتن وعیال و خردخالان بیاورندی، در چنین روزگاری بودندی که  اهالی بین الشپلین! چنین زندگانی را«اسبه زندگی»! بنامندی....

           (باب دهم ازکتاب فشتم التواریخ اثرفشتمقولی پشه وری درسده پنجم هزاره اول(!

خواب دیدن فشتم وقاطرشدن آن!!

طنزنبشته های فشتمقولی!!

نگارنده: رضانعمتی کرفکوهی

خواب دیدن فشتم وقاطر شدن آن!!

دی شو در خواب می دیدم قاطر شدم

ناخبر نم نمک از ولایتم به دور شدم

همی چون رفتمی ناگه به راهم یک علفزاردیدمی

کانـدرمیانـش پیـرخـری نحیـف و بی بـار دیدمی

گفتـم بروم پیـش خر و اندکی چـرا کنم

دلی ازعزا بدرآرم وخود را روبرا کنم

من برفتم نزد خرگفتم رفیق ازمن سلام

گفت وعلـیک ای همـدم  شیـرین کـلام

خرهمی خوردی علف تاخرخره سیرشدی

 گـفتا رفیـق وقـت هـیها کردنـم دیـر شـدی!!

خواهمی جفتک پرانم چون که من شیرشدمی

تا صاحـبم باور نشـاید مـن دگـر پـیر شـدمی

کنون عشقم کشیده  اندکی تن دلا! کنم

صاحبم  زین خواب خوش برملا کنم

 بدوگفتم رفیق بی خیال وخاموش باش

ایـن پنـد مرا تـو لحظه ای  گـوش باش

گرصاحبت بیدارشــود بـارمی نـهد بـرکـول تو

وانگه روبه زاری میرود این احوال شنگول تو

دانی ره سنگ لاخ است وپرپیچ وخم         

پـرفـرازوپـرنشیب،پــرزغصه پرزغم

نه صاحب بامروتی با خویش داری

نه آبی و نه علفزاری در پیش داری

 افسوس این همه پندوسخن من راندمی

انگار در گـوش خر یاسـین خوانـدمی!

خرکیفش ازسرگرفت وازعقب شیپورنواخت!

بیت بیت عرعرسرود وقافـیه ازپیـش بباخت

ازقضا صاحبش ازره رسیدوافسارش گرفت

گفت ترا چه می شود ای خـره پیــر خرفت؟

دانـمی پــرخـورده ای اشکـمت ســیرشـده است

لیک فی الحال معرکه گیری بهرتودیرشده است

من باید البعلی!! ترا برم همین اوشان!!

تا ترا بفروشم در بازار خر فروشان

خـربگـفتا صاحـبا من هـنوز همـان خـرم

خواهی من باردوخرواریکتنه باخودبرم!؟

حمل دو خروار بهر من آنی بود

وین امتحان از بهرتو مجانی بود

صاحبش گفت ایول که توهنوزخیلی خری

دمار از تو درآرم گـر دو خـروار نبـری

خربگفتا خواهشی دارم گربرآورده شود

این رفیق وهمدم من با من آورده شود!!

گر زیردو خروارعمرم به پایان برسد

این رفیقم بهر همیاری به داد تو رسد!

صاحبش گفت ایول انفسکم،من لبم رادوختم

والـعجب حـرفی از کـهـنه خـرم آمـوخـتم

صاحبش آمدبرم گفتا سلام ای همدم پیرخرم!

این خـر فرتوت ما گفت که ترا با خود برم!

من اندکی در فکر خود مبهوت شدم

متحّیراز رفاقت پیرخر فرتوت شدم

بخود گفتم فشتما؟ به چه تو قاطر شدی؟

بهرچه تو ناخبرازولایتت به دورشدی؟

به ناچار گفتمش برصاحب آن پیرخر

خیـالی نیست جانا مرا هم  با خود ببر

خر جــلو صاحب وســط مـن پشت سر

صاحبش بار دوخرواربنهاد برپشت خر

وزپسش چوبی چپاندوبرسرش هی هی نمود

وان خــر مغرور نصـف راه  را طی نمود

 برلب جــوبی رسـید ناخواسـته ازرویش پرید

وین سبب سمش شکست وناگهان پشتش خمـید

وانگهی بارش بریخت ونقش خرشد برزمین

گفتمش کاغاز کار است تو سرانجامش ببین!

خربه من گفتا رفیق بر من نمانده نفسی

رسم رفاقت این است که به دادم برسی

من کنون شرمنده ام پیش کـسان و ناکسان

درحق من لطفی نما بارم به مقصد برسان

گفتم مشکل گربارتوباشد میکشم این بارتو

لیک هیچ دانی چه می شود عاقـبت کار تو؟

پرخوردی وخوش رقصیدی نپرسیدی زخود کیستی

گفتی که من شیرم کنون بینم خرلنگی توبیش نیستی

 بارت نهم برکول خویش تا طی کنم من این طریق

فرق تورا با من عاقلان پی می برند دراین فریق

من  جــلو صاحـب وسط  خر پشت  سر

میکشیدم بارخرلیک حال خرمی شد بدتر

ره همـوار طی شد و نوبت به سـر بالایی رسـید

کوره راهی تنگ وتاریک وسنگ ولاخ آمد پدید

خر ز رفتـن باز ماند و خسبید بر زمین

گفتمش برخیزو بیا بدترازین را هم ببین

نای خـرازبـن برید وحال راه رفتن نداشت

صاحبش انگاراین وسط حیلتی درسرداشت!

 گفتابه من خواهی دررفاقت با خرم کامل شوی؟

خررا نهـم بر پشت تو تا او را نیز حامل شوی؟

گفتم بنه  بر کول من تا  دیـن خود ادا کنم!

هرآنچه او مستحق است درحق او روا کنم!

با وزن خر برپشت خود بار را دو چندان میدیدم

وان خرگریان برپشت خود شادان وخندان میدیدم!

بیخ گوش خرهمی گفتم رفیق گرتوخری من قاطرم

دیگر ازحسن رفاقـت با تو من چیزی ندارم خاطرم

تو خریت کردی کنون من می کشم درد سرت

مرده شورترا برد آن هیها کردن وآن عرعرت

آن روزگرگوش فرا داده  بودی برعرض من

گر تـأملی کرده  بودی تواندکی بر فرض من

گــر پـنــد مــرا فـــرو می بــردی بــر کــله خـرت

نه خودمی فتادی به زاری نه من میکشیدم دردسرت

اینک برفرازتپه خواهم اندکی صفا کنم

با کمی رقـص کـمر حق تو را ادا کنم!!

خربگفتا  درره پرپیچ وخم برفرازگردنه

آخه جـانا اینـجا چـه جـای رقـص کردنـه؟

با اینکه می دانی برکول تودوخروارویک خراست

با این حال  نمی دانم ترا چه اندیشه ای درسراست؟

گفتمش کنون رخصتی خواهم تا اندکی تن دلا! کنم

زین بابت خودراازهمدم ودوخروارش رفع بلا کنم

بارخص پاچرخی زدم برگردخودتا آمدم غرکمر

جفـتک پرانـدم هـردو ور گسـسته شـد بنـد کمـر

ناگه بدیدم خرفتادازکول من معلق زنان

بـا دو خـروارش سـوی دره شــد روان

آری! سرانجام کارخر بی تدبیراین بود

چون او خری بی خرد و خود بین بود

فشـتما عبرت بگـیر ازآن همـه هـای هـای خر

 وان پنبه ازگوشت درآرتا بشنوی وای وای خر

گرخواهی زبارجورزمان خودرارفع بلا کنی

ره آسـان همین بـود کـه انـدکی (تـن دلا) کنی!!

 باب نهم از کتاب طنزیات فشتم التواریخ اثر فشتمقولی پشه وری!

فشتمقولی درگذرگاه قبله عالم

فشتمقولی درگذرگاه  قبله عالم.

نگارنده: رضا نعمتی کرفکوهی

در ایومی که مرا در ماوراءالنهربودی فقروفلاکت شدیدی مرا گریبان گیربودی، طوری که مجبور شدمی سه هشت روزی بکار مقنی گری روی آورمی، لذا صیب سحرون طولوغی همی رفتمی تا نیمی از روزبرای فلاحتکاران چاه وجوی می کندمی واز نیمه ی روز تا دوساعتی برای هردن خوراک وتن آسایی همی رفتمی در زیر سایه درختی در کنار گذری پایم دراز می کردمی وبوغچه ام را واز می کردمی تا تکه نانی با قدری تکمه سوره با چند لوئه سوزی بهر ناهارم بخورمی،تاپسان بر سر کارم رومی. چند روزی بودی که مرا به این کار مشغول بودی تا روزی که مرا مشغول تن آسایی بودی بناگهان همی ویندمی دو جارچی طبل کوبان،با بکش کنار بکش کنار گویان، سر از همان گذری در آوردندی که مرا در آن در حال تن آسایی بودی. من همی ویندمی که مخلوقان کله از چکره نشناختندی و بسان موشان بسمت موشه خلان دوشتندی. اگه واتن نمودی چرا؟

چون قبله عالمی سواربر تخت روانی خواستندی از بهر تفرّج از آن گذر بگذرندی.جارچیان تا مرا ویندن نمودندی به نزد من همی آمدندی ومرا واتن نمودندی مگرتورا کر بودندی که صدای طبلمان نمسندی؟ چرا همی کنار نکشندی؟

من همی بواتمی که مرا دست تلس کرده ای باشندی که با قبله عالم شما کاری نباشندی، الان وخت تن آسایی ام باشندی و ایسه تری پلاسم جمع کردمی وبر سر کارم برفتمی،

مأوایی نداشتمی، ازولایت دور وارد شدمی، دراین ولایت مرا غریب بودی، به قبله عالم واتن نمایید تا اندکی مرا رخصت دهندی تا در زیرسایه این درخت خدادادی ساعتی بیارایمی.

جارچیان بواتندی اگر اشتن جاکو  ایشتن ننمایی ترا همی زونی با قبله عالم. پسان برفتندی بعدازاینی همی ویندمی یورغه سواری تاخ زنان چوسان برقدم بسویم آمدی وبر سره ورم ویمند نمودندی و بواتندی که آمدمی تا ترا به درگاه قبله عالم برمی، که محضرش را با توکاری بودی.

بدو واتن نمودمی مگر خود نمی واجی که قبله عالم را با من کاری بودی؟ پس ایا من بایدی سوی درگاهش رومی؟!!

تا همی چنین واتن نمودمی ناخبری ویندمی که اورا چهره برزخ شدی وتاخ زنان راه آگردن در پیش گرفتندی. به خود واتمی شاید او را خره مشی گشتندی که چنین خره مشی کردندی!!

اگه خره مش از جان او ایشتن نمایندی،شاید او دباره آگردندی.  زماتی بعد ویندمی جارچیان دباره کله از گذر دوردندی. وپشت سرشان بر تخت روان،قبله عالمشان را چندنفری ویندمی در حال کشان.

تاکه به نزدیکم آرسندی آن قدر قدرت قوی شوکت فرمان بفرمودندی تا مقابلم ایستن نمایندی، پسان همی ویندمی که قبله مخلوقات مرا تشر بفرمودندی که چرا از جایت راست نمی آبندی؟ وسر تعظیم را نمی خمیدندی؟

در جواب قبله عالم همی واتن نمودمی:

که من همی قولنج گردنم را بهنگام مقنی گری بچاکندمی!! حال اندر پس گردن مرا قولنجی در کار نبودندی تا در پیشگاه آن مستطاب بچاکمی!! پسان قبله عالم بوکه بنه خنده ای بکردندی و بواتندی، ترا تقصیری اندر میان نبودندی، چون آهی اندرون بساط نداشتندی،حال که ترا چنین شدندی عیب ندارندی،  کنون زجایت ایشتن نما بیا این کیسه منات زدستم بگیرتا با آن سامانی به سرت و رونقی به بساط اشتن دهی.

من همی واتمی ای قبله عالم! در این گذرگه عمر، مرا دراز نمودن پایم در زیرسایه این درخت خدادادی بسی  لذت بخش تر از دراز نمودن دستی باشندی که به سوی قبله عالمی دراز نمایمی، پس تو خواهی من دستم را بسوی تو دراز نمایمی پسان پایم را کوتاه نمایمی؟!!! مرا رفاه در زندگی آن بودی که تا توانم پایم دراز نمایمی،ورنه دست درازنمودن بهر من هنر نباشندی.

قبله عالم تا چنین از من بمسندی بواتندی، ترا با این بلاغت سخن حیف باشندی به کار فلاحت.

ترا لیاقت این باشندی در سرای قبله عالم به کار صدارت. همی واتمی مرا مرد کارباشدی هم در فلاحت وهم در صدارت. لیک فی الحال بایدی تکلیف پایم را روشون نمایی  دراین  وقت فراغت؟؟؟!!!

تا چنین بواتمی، قبله عالم را چوسان پادوشاهی در صفحه شطرنج ویندمی که با دست تلس کرده فشتمقولی مات شدی!!!

پسان قبله عالم در عالم معطلی!!! همی بواتندی:

زمن چیزی بخواه تا تورا رفع نیاز کنمی.

من هم بواتمی فقط رهایم ساز تا پایم درازکنمی!!.پسان اوکوتاه آمدی برفتندی،من هم درازنمودمی وبماندمی.                                                                                                         بنقل ازکتاب سفرنامه فشتمقولی ( باب الفشتم ) اثرفشتمقولی پشه وری! 

فشتمقولی و مرد اعرابی

(فشتمقولی  ومرد اعرابی)

(نگارنده رضا نعمتی کرفکوهی)

... و روزگاری که مرا در دیار ماوراالنهر بهرسیروسیاحت اندر مخلوقان عالم در حال بسر بردن بودی. روزی که مرا در سیر بودی ناگهان سر از دیار چولستان!! (بادیه ای بی آب وعلف) در آوردمی که از آن دوردست عجایب هیبتی مرا نظر بجلبانندی.

در حالی که آفتاب هم مشغول سوجاندن پوست مرا بودی بناچاردست برابروان بنهادمی وزیر الطاف سایه آن ویندگان اندازی بنهادمی وناچارن بویندمی که عجایب خلقه ای شبیه به آدمیزاد ازآن دوردست در حال کونه گیجه بودندی!

گاهی پیش آمدی وگاهی پس برفتندی وگرد اشتن بچرخندی. به اشتن بواتمی حتمن باید برومی به پیش تا او را از نزیک ویندن نمایمی که او را  معرکه ازچه قراربودندی. سرزنش خارمغیلان بتحّملمی و ره ریگزار طی مسیر بنمودمی،به نزیکایش چون آرسیدمی ویندمی مردکی از تازیان بودندی وشندری درکله وکچبه ای برداوره اش بنهادندی تا آن شندر باد نبرندی!

مرا چون به لفظ اعرابی تسلط کامیل بودندی بدان لفظ اورا سلامی بدادمی،پسان او هم از اعماق حلقومش برسلامم علیکی بواتندی. پسان برگرد سنگی که سنگین هم بودی بچرخندی وبا دو دسانش همی بر آن زور بژنندی وخواستندی آن را زجایش بیاشتندی، بما زورش ناآرسندی وکاله زور بژدندی.پرسان نمودمی ترا دنبال چه بودندی؟ وآن سنگ را چکار داشتندی؟ او بواتندی در زیرش ماره چچولی اشتن را جیگا بدادندی خواهمی او را گرفت نمایمی وبهر ناهارم کبابی از آن بسازمی و اشکمی ازعزا بدرآورمی .پسان از من بپرسندی تورا کیستندی ودر اینجا چه کاری باشندی؟ بدو بواتمی مرا فشتمقولی پشه وری بواتندی واز دیار بین الشپلین بیامدمی. کار مرا سیرو سیاحت اندر مخلوقان عالم بودندی. کنون مرا خوشوخت از آشنایی با ته بودندی.

 حال تو بگوی  که تورا که باشندی؟ او بواتندی مرا اعرابی بودندی و مرا بسان تو عجم نبودندی ودر کلام گنگ و لکنت نداشتمی وبر زبان اشتن بنازمی.کنون ساعتی باشندی که چلپاسه ای مرا مشغول اشتن بنمودندی وگرفتنش بر من سخت بشدندی .

بدو بواتمی مرا نیز بر چند زبان رایج عالم از قبیل رومی-یونانی-عبری- اعرابی- پارسی- چینی- قبطی و بین الشپلینی! تسلط کامیل بودندی. حال بگوی ترا چه هنری در سر بودی؟

بگفتا مارا هنردر زبان بودی وشمشیردرنیام. پسان بگفتمی زبانت که مادری بودی وبهر فراگیری ترا زحمتی نبودندی.لیک شمشیر ساختن تو را بهر هنر می پذیرمی.که ساختنش خود هنری باشدی که در دست داشتندی. بگفتندی خیر شمشیر راهم قوم جوهود بهر ما بساختندی.

پرسیدمی پس پوستین وگالوشت ازکجا مهیا بشدندی؟ بگفتا کافله گان (کاروانیان) از شامات بهر ما آوردندی.بگفتمی ما را هنرچموش دوزی دردستان بودی و پوستین اشتن را خود ببافتندمی.

پسان پرسان نمودمی دانیش ازکجا آموختندی؟بگفتا ندانمی دانیش چیستی!! تاکنون نامش نشنیدمی!!

بگفتمی دانیش همان بودی که گردر ثریا بودندی مارا بدان دست یافتن بودندی که مارا از روزگاران پیشین زونوستگاهی بودی که آن را (گندی شاپور) نام بودندی  که شما را حتا بر گفتن آن عاجز بودندی وآن را (جندی شابور) بگفتندی.

حال در آن خصوص که مارا عجم و گنگ! و اشتن را اعرابی ومتکلم می نامندی، بایدی چند کلمه را با من تکرار نمایندی. تو بگوی پپو- بگفتا ببو!! گفتمی واقعن که ترا ببو بودی!!

 بگفتمی بگوی گوناگون پسان او بگفتا کوناکون! بگفتمی حق ترا براین باشدی که همیشه کوناکون بروی!!(مرتجع)  پسان بدو بگفتمی من نه تو،چطور می شوندی مرا که قادر بودندی تمام بیست وهشت حروف تو را بتلفظانمی مرا عجم وگنگ نامندی ولی توراکه عاجز بودی و نتوانندی فقط چهارحرف مارا بتلفظانندی صریح السخن ومتکلم بودندی؟!! حال گیرمی که تو را متکلم وحراف باشندی ومرا الکن وعجم، بما بوزون که حرافی و وراجی هنرنباشدی. هنردر آن بودی که ز دسانت برایندی ودر کله ات اندیشه ای واختراعی بتراوشانی.

حال خواهمی اختراع مخلوقان بین الشپلین را بر ته واتن نمایمی که آنان برای یاشتن جسم سنگین از زمین ( ترم !!) را اختراع بکردندی!!. تو رو دوتا پوئه آورندی تا ترا واتن نمایمی که سنگ را چیته از جایش یاشتن نمایی. پسان برفتندی آن چوبان بیاورندی بگفتمی ترم بر زیر سنگ بجیکرندی وسنگ دیگه ای را بر زیرآن ترم بنهادندی پسان سرترم را پایین بکشندی. تا او چنین بکرد آن پیله سنگ زجا یاشتن بشدندی و ماره چچولی از بن آن بوشت نمودندی.  پسان من بهر دانیش پیش بگرفتمی راه ثریا/او نیز بهر درآوردن اشکمش ازعزا، به دنبال ماره چچول بگرفت راه صحرا!!

( به بقل از سیاحت نامه فشتمی اثرفشتم الفشاتم فشتمقولی پشه وری)!!                               

حمایت فشتمقولی از نقره لی!!

   حمایت فشتمقولی از نقره لی!!

 نگارنده: رضا نعمتی کرفکوهی

 ... وپسانکه آکادمی دارالفشتم را بتأسیساندمی، مرا برآن شدی تا در اندرون آن،به کمک کافله ای ازپجوهیچگران بین الشپلین!!،تشکیلاتی بنام مرکز پجوهیچهای ایستراهیچیک آینده!! به منظور تصویب « سند چشم انداز هزارساله!!» بتشکیلانمی.وهنی  مرا برآن شدی تا در اندرون آن،  رسد خانه ای دانیش بنجق! «دانش بنیان» به منظوررسد نمودن تمومی دکش آکشها،وبژن وبگرهای هزارسال آینده را بنیون نمایمی.واینچنین بود که روزی مرا برآن شدی تا با کمک آن کافله گان پجوهیچگر!!،در آکادمی دارالفشتم شاتن نمودمی چشم اندازی هزارساله بنمایمی وویندگانم را به ویدارمی به اوایل سده پنجم از هزاره دوم،همی که به بین الشپلین چم ویداشتمی، اینبار نقره لی را دربرشومگاه اصلی       پشه ور ویندمی،کوهمی بودی پکراحوال وپژمرده مزاج. بعداز آنکه وجود مبارک ایشان از آن حادثه ناگوار!!،جان سالم بدر بردندی وبا همت وتلاش بی وقفه!! شاتندی اشتن را بخلاصندی!!! اینبارآن مستطاب را همی ویندمی چوسان کلشکنی پریشان روزگار.

بدو بواتمی اینباردیگر تورا چه پیش آمدی نقره لی؟!

بااندوهی بیکران همی بگفتا هیچی فشتما!

دراینتخابات شورای محلی بین الشپلین، ایسم اشتن را نوشتن نموده بودمی که با کمال آخمندی مرا بواتندی که : احرازتورا صلاحیت نشدندی!! بدو بواتمی نقره لی ! مگه هنته می شوندی صلاحیت ریجالی!! را رفوزه دراحراز کنندی؟!!این تن بمیرد که احراز تورا مشکیلی باشندی که راز آن پیش من نهفندی. مرا راست بواتندی آیا ترا در فیتنه 88 بودندی دستی؟!! همی بگفتا اصلا!. بدو بواتمی روزی که 9روزاز زمستان88  گذشتن بودندی ترا کجا بودندی؟! بگفتا!آنروزاتمام را برحجت تموم بکردمی! وهرآنچه پسته خورده بودمی! کمپلیت اینقلاف! بژندمی و اندرون جوبی بتهویدمی!!

بدو بگفتمی ایول انفسکم ! پس مواضع اشتن را هم درین چهارسال روشن بنمودندی!!

خب لطفن مرا بواجندی آیا ترا بخاطر 45 هزار تمن یارینه! با جماعت اینحراف بکردندی استان گردی؟!الانه زمونه را زوموستون بفرضندی ومنتظیر بهار!!!! بومونندی؟؟!!

بگفتا اصلا اصلا! ابدا ابدا !

گفتمی پس نقره لی گوش ترا سپارندی مرا/

تا بواجم  رازصلاحیت احراز نشدن ترا.

هیچ زونوستندی که سبب آن بودی که ترا به « کاله فتر»!! اعتیاد  شدید باشندی؟؟!! که همین معضل! تورا در پیشرفت !! وروند!! کار مشکیل بودندی؟؟!!

وبدان که اگر ترا صلاحیت احرازمی کردندی،تو هم حتمن  برزمین وزمون بر درودیوار می زدی پوســـــــتر!!.

وهیچ دانستندی که  پوســــــتر!! از دو بخش  تشکیل بشدندی؟! که بخش اولش را پوست ، وبخش دومش را تر!! گویندی؟! که هر کاندیدی به وقت تبلیغات،تاتای اشتن را بر پوستی که بخش اول پوســـــــتـررا شامیل شوندی بزدندی؟! وبخش دوم آن  را بعد از اینتخاب شدن اشتن بزدندی؟!!!

...وهیچ زونوستندی که احراز کسانی صلاحیت میشوندی!! که در زدن بخش دوم « تر! » موشکیلی نداشتندی؟؟!! وچون ترا به « کاله فتر» اعتیاد شدید بودندی! پس در افعال بخش دوم،ترا توانی در اندرون نبودندی!! وایچنین بودندی که احراز ترا صلاحیت نشدندی!

پس ای نقره لی! تو این را از من بشنوندی و هیچ غم وغرصه ای نخورندی، چون تورا حالاحالاها جوان بودندی، تا داوره بعدی اینتخابات،تراچهارسال،فرصت ترک این معضل باشندی.

زین فرصت غنیمت ایشماردندی وین بلا از جان اشتن بدورکنندی ، مشروط  براینکه کرچکی باشندی که روغن آن بهر این معضل مفید بودندی، که تورا بایدی ده روزمانده باشندی به روز ایسم نویسی/روزی ازآن بخورندی بیست سی سی!!! پسان تورا اطمینان باشدی که احراز ترا صلاحیت شوندی!!

تا این بواتمی نقره لی از پیشم برفتندی،تااشتن را برای اینتخابات داوره ی بعدی، تدارک بوینندی. پسان مرا هم بر آن شدی تا به مرکز پجوهیچهای ایستراهیچیک آینده!! آگرد نمایمی تا در آن دباره چهارسال آینده را ویندگان اندازی نمایمی. لذاچهار سال از آن ماجرا بگذشتندی که مرابرطبق سند چشم انداز هزارساله!!

تا چشمان اشتن بویداشتمی بر پشه وراینبار/

همی ویندمی پوســتر نقره لی بر دارو دیار.

همی تا اندکی به راهم بموجندمی/

نقره لی را دربرشومگاه پشه ورویندمی.

شادان وخندان اندر پوست اشتن نگنجیدنی/

تا که مرا ویندن نمودنی/

شتابان اندرکشه پیله من بفتادنی/

درحالی که می ذوقیدندی/

هی تندتند مرابماچندی وبواجندی،

فشتمقولی! فشتمقولی! پیروز شدمی.

بدو بواتمی راستی نقره لی ! همین الان که از برشومگاه اصلی پشه ور برشوم نمودمی بر دارو دیاراز هر پوســـــــــــتر تورا نیمی نبودندی!! تورا نیمه دوم پوســــــــــترچه شدندی؟!

همی گفتا فشتما! مگر اشتن نواتندی که پوســـــــــتر را دو نیم بودندی ( پوست + تر ) که نیم دوم آنرا بعد از اینتخاب شدن بزدندی، من نیز همان کنمی!!

بعدهمی ویندمی انبوهی از مخلوقان سالار!

بریختن برسرنقره لی بکردند براشتن سوار!

 نقره لی را شادان وخندان وخوش می دیدم!

او را بر کول مخلوقان قلم دوش می دیدم!

همی بردوش مخلوقان بتکانندی دست.

که اکنون من بر شما سوارم سرمست!

 گفتابه من  فشتمقولی! دیگرکاری نداری ام؟

وقت ندارم فعلا درحال مخلوق سواری ام!

بدو گفتم از همانجا آستینت بالا بزن!

نیم دوم  پوســــتر را همین حالا بزن!

(برگرفته ازکتاب فشتم التواریخ- باب چهاردهم- طنزالحیکایات. اثرفشتمقولی پشه وری!!

فشتمقولی و د خم دوشاو !!

فشتمقولی و د خم دوشاو!!


درتـمام مدت زماتی که مرا نون وآو بودی

 بومی سری کو مرا د خم دوشاو بودی

آذوقـه زومـوسـتون تا بـاهـارم بودی

سفره سری کو مرا شام ناهارم بودی

تا... که روزی مرا بر آن شدی

 تا بر احوال آن خمان سرکی کشمی

براندرونشان نظری اندازمی

همی تا برفتمی بر پشت بام

تا خمان را وازنمودمی سرپوشان

رویم  به دیار بـد نویـنندی چشمتان/

دو موش دمردندی اندرمیان خمان

تاچـنین ویـندمی دودسانم کـفا بردم

همی واتمی ای خاک دعالم برسرمی/

مرا زوموستونی سخت در پیش بودی/

چه  باید خورمی؟ چه باید کنمی

کشکول گدایی پیش کی برمی؟

همی سراسیمه به اندرون بین الشپلین رفتمی/

هر کس ویندمی وین معضل برایشان واتمی/

آنان همی بواتندی که ترا نترسندی/

در پشه ور بشری بودی اندرمیان مخلوقات /

گویندی که اورا باشد حلال چنین معظلات/

که او دانش پاک زنا پاک درسربودندی/

 پیش او روی که او ترا راه نشان باشندی/

پسان براه فتادمی دفرس دفرسان  /

 سراغش بگـرفتمی  ازاین واز آن                                                

 تا وارد برسرای ایشان شدمی/

 آداب وارد شدن بجا آوردمی /                                                    

 بدو اینگونه  واتن نمودمی:

دانایشا، آگاهیشا، وینایشا                                                         

  د خم دوشاوی موش دشا                         

تـه مـرا بــوا هــرده شـا؟

 او همی ابروکشندی به کفا

پسان بواتنـدی اصلا و ابدا

پسان مرا سر بنهاده شد برگریبان خویش/

 پکر شدی مرا وراه خانه بگرفتم به پیش/

چون دیلم نیامدی آن دوشاوان فر نمایمی/

فلذا اندر میانه ی راه اسردون ببرگشتمی /

بدو بواتمی آیا در این خسوس

همچنان کرگ ترا ایلینگ بودندی؟!

وین معضل را فرجامی  نبودندی؟!

اوهمی بوکه بنه خنده ای بکردندی پسان بواتندی 

تا بوینمی که فرجامش چه باشندی؟!

اینبارخوندوانه ای بسی پیلتردراندرون کشه پیله او بنهادمی وچنین بواتمی:

دانایشا،آگاهیشا،وینایشا

خیلی خیلی زونوستیشا

د خم دوشاوی موش دشا                                           

ایخم اشته،ایخم چمه هرده شا؟

اینبارابرووان کفا نبردندی!!!

 وبا همان بوکه  بنه خنده ای که بربوک داشتندی

روکته ویمند نمودندی و پسان بواتندی:

اندکی شا!!!!!!!! 

همی شـادمـانه برگـشتمی سوی خانه

 رفتمی روی بام با حالتی عجولانه             

 اندکی پشت خویش نمودم خمی

ایخم ازآن د خم برکول بنهادمی

همی راه رفتمی با حالـتی تنـدوتاب

دوشاو را بردمی تاسرای مستطاب

او تاخم رابوینندی بنا براین بنهادندی

که موشی       ندرون  آن نمردندی

 لذاانگشت شاهد اندرون خم ببردندی

 ازآن شیره ارباء انـدکی بخوردندی

 پسان بواتندی به!عجب شیرین بودی

من هم گفـتمی کزکمالاتتان این بودی

دوشاب رابخوردی بگفتی شیرین بودی

کین هنراندرمخلوفان جهان هرگز نبودندی!!

از آن پس مرا معضل دیگری پیش آمدی

 وآن این بودی، که چطور می شوندی

 دوشاوی که در اندرون آن موشی دمردندی

 شاتندی اندکی خورندی وباقی اش نتوانندی خوردندی؟

!!!

برگرفته از کتاب فشتم المعضلات ) اثر فشتمقولی پشه وری)!!!

فشتمقولی و پشه اولس!!

        فشتمقولی و پشه اولس!!...

            نگارنده: رضانعمتی کرفکوهی

      ...وسالیان سال بودی که پشه اولس منحوسی در برس  (راه باریکه ( گیریه گیلون کافله ای از طایفه « بابویان » از اهالی بین الشپلین! ویمند نموده بودی که هر ساله عیده بیشماری از طفلکان بی گناهی که بر دوش پدرانشان قلمدوش بودندی بهنگام بوشتن از زیر تنه آن پشه اولس با برخورد کله شان به آنجانشان از تنشان درآمدندی، مرا مدت زماتی بودی که این معضل  چوسان اشکم درد بودی، گاهی به اشتن می واتمی که این دیگر چه گاسیلی استندی که بجای مغز درکله این کافله دریئندی؟! من زین بابت داشتمی فجع می کردمی که چرا این کافله بجای اینکه تبری پیگتندی و آن پشه اولس منحوس را دبرندی،همه ساله نذرونیاز!! میکردندی که طفلکانشان زنده از زیرآن برشوندی!!

        لذا مرا برآن شدی که بعد از آگردن از سفر ماوراءالنهر، به بین الشپلین برومی ، ودر آن سامان آکادمی علمی با نام دارالفشتم بتأسیسانمی، و کله خردخالانشان را بجای اینکه به تنه آن درخت منحوس بگینندی وبمیرندی، با «اورنه عولوم»)علوم روز) آزون نمایمی، و کله طیفلکانشان را از آن گاسیلی که پدرانشان درآن ویتمنده نمودندی دروف آروف نمایمی. وبه آن کافله  گانپوچه مغز حالی نمایمی که چاره کارپشه اولس، نذرونیازنبودی، بلکه تبر بودی!، تبر بودی!، تبربودی،تبر....

        ودراین خسوس مرا برآن شدی تا برسردر آکادمی دارالفشتم، چنین نبشتن نمایمی.

        زوموستونه اشته خلا شاله شکه شاله شوار /

        پشه اولــس راه سر لکـــه تبــر دکه ویــن ربار!!

         وبه شاگردانم آموختمی که :

        بالام جانم خوای بوزونی تنی کسی استیشه

        فیکری بلته واز آکه  تا  آزونون ته کیشه 

        وختی وینی پشه اولس راه  سریکا ویمنده!

        تبری پیگه  ووردکه پشه  اولسی  ریشه !!

)        گزیده ای ازکتاب : فلسفه کیلیتونیسم !، اثر فشتمقولی پشه وری)