سرزمین نوروز

دراین تارنما،مجموعه اشعار تالشی و فارسی، مقاله ها و طنز نوشته ها، اثر رضا نعمتی کرفکوهی ارائه میگردد.

سرزمین نوروز

دراین تارنما،مجموعه اشعار تالشی و فارسی، مقاله ها و طنز نوشته ها، اثر رضا نعمتی کرفکوهی ارائه میگردد.

خواب دیدن فشتم وقاطرشدن آن!!

طنزنبشته های فشتمقولی!!

نگارنده: رضانعمتی کرفکوهی

خواب دیدن فشتم وقاطر شدن آن!!

دی شو در خواب می دیدم قاطر شدم

ناخبر نم نمک از ولایتم به دور شدم

همی چون رفتمی ناگه به راهم یک علفزاردیدمی

کانـدرمیانـش پیـرخـری نحیـف و بی بـار دیدمی

گفتـم بروم پیـش خر و اندکی چـرا کنم

دلی ازعزا بدرآرم وخود را روبرا کنم

من برفتم نزد خرگفتم رفیق ازمن سلام

گفت وعلـیک ای همـدم  شیـرین کـلام

خرهمی خوردی علف تاخرخره سیرشدی

 گـفتا رفیـق وقـت هـیها کردنـم دیـر شـدی!!

خواهمی جفتک پرانم چون که من شیرشدمی

تا صاحـبم باور نشـاید مـن دگـر پـیر شـدمی

کنون عشقم کشیده  اندکی تن دلا! کنم

صاحبم  زین خواب خوش برملا کنم

 بدوگفتم رفیق بی خیال وخاموش باش

ایـن پنـد مرا تـو لحظه ای  گـوش باش

گرصاحبت بیدارشــود بـارمی نـهد بـرکـول تو

وانگه روبه زاری میرود این احوال شنگول تو

دانی ره سنگ لاخ است وپرپیچ وخم         

پـرفـرازوپـرنشیب،پــرزغصه پرزغم

نه صاحب بامروتی با خویش داری

نه آبی و نه علفزاری در پیش داری

 افسوس این همه پندوسخن من راندمی

انگار در گـوش خر یاسـین خوانـدمی!

خرکیفش ازسرگرفت وازعقب شیپورنواخت!

بیت بیت عرعرسرود وقافـیه ازپیـش بباخت

ازقضا صاحبش ازره رسیدوافسارش گرفت

گفت ترا چه می شود ای خـره پیــر خرفت؟

دانـمی پــرخـورده ای اشکـمت ســیرشـده است

لیک فی الحال معرکه گیری بهرتودیرشده است

من باید البعلی!! ترا برم همین اوشان!!

تا ترا بفروشم در بازار خر فروشان

خـربگـفتا صاحـبا من هـنوز همـان خـرم

خواهی من باردوخرواریکتنه باخودبرم!؟

حمل دو خروار بهر من آنی بود

وین امتحان از بهرتو مجانی بود

صاحبش گفت ایول که توهنوزخیلی خری

دمار از تو درآرم گـر دو خـروار نبـری

خربگفتا خواهشی دارم گربرآورده شود

این رفیق وهمدم من با من آورده شود!!

گر زیردو خروارعمرم به پایان برسد

این رفیقم بهر همیاری به داد تو رسد!

صاحبش گفت ایول انفسکم،من لبم رادوختم

والـعجب حـرفی از کـهـنه خـرم آمـوخـتم

صاحبش آمدبرم گفتا سلام ای همدم پیرخرم!

این خـر فرتوت ما گفت که ترا با خود برم!

من اندکی در فکر خود مبهوت شدم

متحّیراز رفاقت پیرخر فرتوت شدم

بخود گفتم فشتما؟ به چه تو قاطر شدی؟

بهرچه تو ناخبرازولایتت به دورشدی؟

به ناچار گفتمش برصاحب آن پیرخر

خیـالی نیست جانا مرا هم  با خود ببر

خر جــلو صاحب وســط مـن پشت سر

صاحبش بار دوخرواربنهاد برپشت خر

وزپسش چوبی چپاندوبرسرش هی هی نمود

وان خــر مغرور نصـف راه  را طی نمود

 برلب جــوبی رسـید ناخواسـته ازرویش پرید

وین سبب سمش شکست وناگهان پشتش خمـید

وانگهی بارش بریخت ونقش خرشد برزمین

گفتمش کاغاز کار است تو سرانجامش ببین!

خربه من گفتا رفیق بر من نمانده نفسی

رسم رفاقت این است که به دادم برسی

من کنون شرمنده ام پیش کـسان و ناکسان

درحق من لطفی نما بارم به مقصد برسان

گفتم مشکل گربارتوباشد میکشم این بارتو

لیک هیچ دانی چه می شود عاقـبت کار تو؟

پرخوردی وخوش رقصیدی نپرسیدی زخود کیستی

گفتی که من شیرم کنون بینم خرلنگی توبیش نیستی

 بارت نهم برکول خویش تا طی کنم من این طریق

فرق تورا با من عاقلان پی می برند دراین فریق

من  جــلو صاحـب وسط  خر پشت  سر

میکشیدم بارخرلیک حال خرمی شد بدتر

ره همـوار طی شد و نوبت به سـر بالایی رسـید

کوره راهی تنگ وتاریک وسنگ ولاخ آمد پدید

خر ز رفتـن باز ماند و خسبید بر زمین

گفتمش برخیزو بیا بدترازین را هم ببین

نای خـرازبـن برید وحال راه رفتن نداشت

صاحبش انگاراین وسط حیلتی درسرداشت!

 گفتابه من خواهی دررفاقت با خرم کامل شوی؟

خررا نهـم بر پشت تو تا او را نیز حامل شوی؟

گفتم بنه  بر کول من تا  دیـن خود ادا کنم!

هرآنچه او مستحق است درحق او روا کنم!

با وزن خر برپشت خود بار را دو چندان میدیدم

وان خرگریان برپشت خود شادان وخندان میدیدم!

بیخ گوش خرهمی گفتم رفیق گرتوخری من قاطرم

دیگر ازحسن رفاقـت با تو من چیزی ندارم خاطرم

تو خریت کردی کنون من می کشم درد سرت

مرده شورترا برد آن هیها کردن وآن عرعرت

آن روزگرگوش فرا داده  بودی برعرض من

گر تـأملی کرده  بودی تواندکی بر فرض من

گــر پـنــد مــرا فـــرو می بــردی بــر کــله خـرت

نه خودمی فتادی به زاری نه من میکشیدم دردسرت

اینک برفرازتپه خواهم اندکی صفا کنم

با کمی رقـص کـمر حق تو را ادا کنم!!

خربگفتا  درره پرپیچ وخم برفرازگردنه

آخه جـانا اینـجا چـه جـای رقـص کردنـه؟

با اینکه می دانی برکول تودوخروارویک خراست

با این حال  نمی دانم ترا چه اندیشه ای درسراست؟

گفتمش کنون رخصتی خواهم تا اندکی تن دلا! کنم

زین بابت خودراازهمدم ودوخروارش رفع بلا کنم

بارخص پاچرخی زدم برگردخودتا آمدم غرکمر

جفـتک پرانـدم هـردو ور گسـسته شـد بنـد کمـر

ناگه بدیدم خرفتادازکول من معلق زنان

بـا دو خـروارش سـوی دره شــد روان

آری! سرانجام کارخر بی تدبیراین بود

چون او خری بی خرد و خود بین بود

فشـتما عبرت بگـیر ازآن همـه هـای هـای خر

 وان پنبه ازگوشت درآرتا بشنوی وای وای خر

گرخواهی زبارجورزمان خودرارفع بلا کنی

ره آسـان همین بـود کـه انـدکی (تـن دلا) کنی!!

 باب نهم از کتاب طنزیات فشتم التواریخ اثر فشتمقولی پشه وری!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد